:

۱- خلقت

Frame 1-1

خدا در آغاز همه چیز را اینگونه خلق کرد. او کائنات و هر آن چیزی که در داخل آن است را در شش روز خلق نمود. پس از آنکه خدا زمین را خلق نمود، زمین تاریک و خالی بود، بخاطریکه خدا هنوز هیچ چیزی را در آن شکل نداده بود. اما روح خدا بالای آب ها بود.

Frame 1-2

سپس خدا فرمود: «روشنی شود!» و روشنی شد. خدا دید که روشنایی نیکوست و آن را "روز" نامید. او روشنایی را از تاریکی جدا کرد و آن را "شب" نامید. خدا روشنایی را در روز اول خلقت، خلق کرد.

Frame 1-3

در روز دوم خلقت، خدا گفت: «یک فضا بر بالای آب ها باشد.» و فضا ساخته شد. خدا این فضا را "آسمان" نامید.

Frame 1-4

در روز سوم خدا گفت: «آب ها همه یکجا جمع شوند و خشکی معلوم شود.» او خشکی را "زمین" و آب ها را "بحر" نامید. خدا دید، آنچه را که خلق کرده بود نیکوست.

Frame 1-5

سپس خدا گفت: «زمین انواع درختان و گیاهان را برویانَد.» و همانطور شد. خدا دید، آنچه را که خلق کرده بود نیکوست.

Frame 1-6

در روز چهارم خلقت، خدا گفت: «در آسمان اجسام نورانی بوجود بیایند.» آفتاب، مهتاب و ستارگان بوجود آمدند. خدا آنها را خلق کرد تا به زمین روشنایی داده، شب، روز، فصل ها و سال ها را مشخص سازند. خدا دید، آنچه را که خلق کرده بود نیکوست.

Frame 1-7

در روز پنجم خدا گفت: «موجودات زنده، آب ها را پر سازند و پرندگان در آسمان پرواز کنند.» او همه چیز هایی را که در آب زندگی می‌کنند و تمام پرندگان را اینگونه خلق کرد. خدا دید، آنچه را که خلق کرده بود نیکوست و آنها را برکت داد.

Frame 1-8

در روز ششم خلقت، خدا گفت: «انواع حیوانات بوجود بیایند!» و قسمی‌که خدا گفت حیوانات اهلی، وحشی و خزنده گان بوجود آمدند. خدا دید، آنچه را که خلق کرده بود نیکوست.

Frame 1-9

سپس خدا گفت: «انسان را به صورت خود بسازیم تا مانند ما باشند. آنها بالای زمین و تمام حیوانات حکمرانی کنند.»

Frame 1-10

پس از آن خدا مقداری از خاک را گرفت و آن را به صورت یک مرد تبدیل کرد و به او زندگی بخشید. نام این مرد "آدم" بود. خدا یک باغ بزرگ را نیز ساخت جایی که آدم بتواند در آن زندگی کند و او را در آنجا قرار داد تا از آن مراقبت کند.

Frame 1-11

در وسط باغ، خدا دو درخت خاصی غرس کرده بود. یکی درخت زندگی و دیگری درخت شناخت خوب و بد. خدا به آدم گفت: «از میوه‌ تمام درختان باغ خورده می‌توانی بجز از میوه درخت شناخت خوب و بد. اگر از این درخت بخوری، خواهی مُرد.»

Frame 1-12

سپس خدا گفت: «این خوب نیست که مرد تنها باشد.» اما هیچ یک از حیوانات نیز نمی‌توانستند تا همدم آدم باشند.

Frame 1-13

بنابراین، خدا آدم را به خواب عمیق فرو برد. سپس خدا یکی از قبرغه های آدم را گرفت و از آن زن را ساخت و او را نزد آدم آورد.

Frame 1-14

وقتی آدم زن را دید، گفت: «بالاخره این یکی مانند خود من است! او "زن" نامیده شود بخاطریکه او از مرد ساخته شده است.» بخاطر همین است که مرد از پدر و مادر خود جدا شده و با زن خود یکجا می‌شود.

Frame 1-15

خدا زن و مرد را به صورت خود خلق کرد. او آنها را برکت داد و گفت: «فرزندان و نواسه های بسیار زیاد داشته باشید و زمین را پر سازید.» خدا هر آن چیزی را که خلق کرده بود، دید که بسیار نیکوست و با انجام دادن این کار ها بسیار خوشحال شد. همه‌ای این کار ها در روز ششم خلقت اتفاق افتاد.

Frame 1-16

وقتی روز هفتم رسید، خدا همه کار هایی را که قرار بود انجام بدهد، تمام کرد. او روز هفتم را برکت داد و آن را تقدیس نمود. چون او در این روز، کار خلقت همه چیز را تمام کرده بود. خدا اینگونه کائنات و هر آن چیزی را که در آن است خلق نمود.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب پیدایش: فصل ۱ و ۲

۲- داخل شدن گناه به جهان

Frame 2-1

آدم و خانم‌اش از زندگی کردن در باغ زیبایی که خدا برایشان ساخته بود بسیار خوشحال بودند. هیچ کدام از آنها لباس نمی‌پوشیدند، اما این دلیل نمی‌شد که آنها نسبت به همدیگر خود احساس شرم کنند، زیرا هنوز در جهان هیچ گناهی وجود نداشت. آنها بیشتر اوقات در باغ قدم می‌زدند و با خدا صحبت می‌کردند.

Frame 2-2

اما در آن باغ یک مار بسیار فریبکار بود. او از زن پرسید: «آیا خدا براستی به تو گفته که از میوه هیچ یک از درختان باغ نخوری؟»

Frame 2-3

زن جواب داد: «خدا به ما گفته است که از میوه هر درختی می‌توانید بخورید، بجز از میوه درخت شناخت خوب و بد.» خدا به ما گفته که: «اگر از میوه آن درخت بخورید و یا به آن دست بزنید، خواهید مُرد.»

Frame 2-4

مار به زن جواب داد: «این درست نیست! تو نخواهی مُرد. خدا می‌داند همین که تو از آن بخوری، مانند خدا شده خوب و بد را می‌فهمی، قسمی‌که خدا می‌فهمد.»

Frame 2-5

زن دید که آن میوه زیبا و خوشمزه به نظر می‌رسد. او همچنان می‌خواست که دانا شود. بنابراین، او مقداری از میوه‌ای آن درخت را گرفت و خورد. سپس مقداری از میوه را به شوهرش که با او بود نیز داد و او همچنان آن را خورد.

Frame 2-6

ناگهان، چشمان آنها باز شد و متوجه شدند که برهنه هستند. آنها تلاش کردند تا با یکجا کردن و دوختن برگ ها برای خود لباس بسازند و بدن خود را بپوشانند.

Frame 2-7

آنگاه آدم و خانم‌اش صدای راه رفتن خدا را در باغ شنیدند و هر دوی آنها خود را از خدا پنهان کردند. سپس خدا آدم را صدا کرد: «کجا هستی؟» آدم جواب داد: «شنیدم در باغ راه می‌روی چون برهنه بودم ترسیدم و خود را پنهان کردم.»

Frame 2-8

سپس خدا پرسید: «کی به تو گفته که برهنه هستی؟ آیا از میوه‌ای که به شما گفته بودم نخورید، خوردید؟» آدم جواب داد: «این زنِ را که تو به من دادی از آن میوه به من داد.» آنگاه خدا از زن پرسید: «چه کردی؟» زن جواب داد: «مار مرا فریب داد.»

Frame 2-9

خدا به مار گفت: «تو لعنت شدی! تو به روی شکمت خواهی خزید و خاک خواهی خورد. تو و زن از یکدیگر نفرت خواهید داشت و اولاده‌ای تو و اولاده‌ای زن از همدیگر نفرت خواهند داشت. نسل زن سر تو را می‌شکند و تو کُری پای او را زخمی خواهی کرد.»

Frame 2-10

سپس خدا به زن گفت: «درد زایمان را برای تو زیاد می‌سازم. تو به شوهرت علاقه خواهی داشت و او بالای تو فرمانروایی خواهد کرد.»

Frame 2-11

خدا به آدم گفت: «تو به حرف خانم‌ات گوش کردی و از من نافرمانی کردی. اکنون زمین نفرین شد؛ تو مجبور هستی بخاطر بدست آوردن مواد خوراکی سخت کار کنی؛ سپس می‌میری و جسدت به خاک بر خواهد گشت.» آدم، خانم‌اش را حوا نامید که معنای آن "حیات بخش" می‌باشد زیرا او مادر همه‌ی مردم می‌شد و خدا آدم و حوا را توسط پوست حیوانات پوشانید.

Frame 2-12

سپس خدا گفت: «حالا که انسان ها با فهمیدن نیک و بد مانند ما شده‌اند، نباید به آنها اجازه داده شود تا از میوه‌ای درخت زندگی نیز بخورند و تا ابد زنده بمانند.» پس خدا آدم و حوا را از آن باغ بیرون کرد. خدا فرشتگان قدرتمند را در دروازه ورودی باغ قرار داد تا هیچ کسی نتواند از میوه درخت زندگی بخورد.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب پیدایش: فصل ۲

۳- سیل

Frame 3-1

پس از یک مدت زمان طولانی، در جهان مردم زیادی زندگی می‎کردند. آنها بسیار شیطان صفت و خشن شده بودند. به این سبب خدا تصمیم گرفت تا تمام جهان را با یک سیل بسیار بزرگ نابود سازد.

Frame 3-2

اما خدا از نوح راضی بود. او مرد نیکو‎کاری بود که در میان مردم شیطان صفت زندگی می‌کرد. خدا به نوح گفت که قرار است یک سیل بسیار بزرگ را جاری بسازد. بنابراین، او به نوح گفت که یک کشتی بزرگ بساز.

Frame 3-3

خدا به نوح گفت: «یک کشتی‌ای که دارای ۱۴۰ متر درازی، ۲۳ متر بر و ۱۳.۵ متر بلندی باشد، بساز.» نوح آن را باید از چوب و در سه طبقه، دارای اتاق‎های زیاد، سقف و یک کلکین می‌ساخت. کشتی در جریان سیل نوح، فامیل او و تمام حیوانات روی زمین را باید در امان نگه می‎داشت.

Frame 3-4

نوح از خدا اطاعت کرد. او و سه پسر‎ش کشتی را طوری‎ که خدا به آنها گفته بود، ساختند. ساخت کشتی سال ‎ها دوام کرد چون بسیار بزرگ بود. نوح مردم را در مورد سیلِ که قرار بود بیاید، هشدار داده و به آنها گفته بود که به سوی خدا برگردید، اما آنها گفته ‎های او را باور نکردند.

Frame 3-5

خدا همچنان به نوح و فامیل او امر کرد که غذای کافی برای خود و حیوانات جمع آوری کنند. وقتی همه چیز آماده شد، خدا به نوح گفت وقت آن رسیده است که او، خانم‎اش، سه پسر و خانم‎های شان در مجموع هشت نفر، داخل کشتی شوند.

Frame 3-6

خدا از تمام حیوانات و پرندگان یک نر و یک ماده نزد نوح فرستاد تا داخل کشتی شوند تا در زمان وقوع سیل در امان باشند. خدا از هر نوع حیواناتی که برای قربانی مناسب بودند هفت نر و هفت ماده فرستاد. وقتی تمام آنها داخل کشتی شدند، خود خدا دروازه کشتی را بسته کرد.

Frame 3-7

سپس باران شروع به باریدن و باریدن و باریدن کرد. باران ۴۰ شبانه روز بدون وقفه ‌بارید! آب از زیر زمین هم به بالا فوران می‌کرد. همه‎ چیز در زمین و حتی بلندترین کوه‎ها نیز توسط آب پوشانیده شدند.

Frame 3-8

تمام موجوداتی که در خشکه زندگی می‎کردند مُردند، بجز مردم و حیواناتی که در داخل کشتی بودند. کشتی به روی آب شناور بود و تمام آنهایی‎که در داخل کشتی بودند از غرق شدن نجات پیدا کردند.

Frame 3-9

پس ازینکه باران متوقف شد، کشتی به مدت پنج ماه روی آب شناور بود و در همین مدت، آب در حال کم شدن بود. سپس روزی کشتی بر بالای کوهی ایستاد، اما جهان هنوز پُر از آب بود. پس از سه ‎ماه دیگر، قله‌‎های کوه‎ها نمایان شدند.

Frame 3-10

پس از ۴۰ روز دیگر، نوح زاغی را به بیرون فرستاد تا ببیند آیا آب خشک شده یا نه؟ زاغ به هرسو پرواز کرد تا خشکه‌ای پیدا کند، اما پیدا کرده نتوانست.

Frame 3-11

سپس نوح کبوتری را به ‎بیرون فرستاد اما او همچنان نتوانست تا زمین خشکی پیدا کند، پس او دوباره نزد نوح بازگشت. یک هفته بعد او دوباره کبوتر را بیرون فرستاد و این بار کبوتر یک شاخه‌ی زیتون را در نول خود گرفته و به کشتی برگشت! آب در حال کم شدن و گیاهان در حال رشد بودند.

Frame 3-12

نوح یک هفته‌ی دیگر صبر کرد و برای بار سوم کبوتر را به بیرون فرستاد. این بار او جایی را برای استراحت پیدا کرد و به کشتی برنگشت. آب در حال خشک شدن بود!

Frame 3-13

پس از دو ماه، خدا به نوح گفت: «حالا تو، فامیل‎ات و تمام حیوانات می‌توانید از کشتی بیرون شوید. فرزندان و نواسه‎ های زیادی داشته باشید و زمین را پُر سازید.» پس نوح و فامیل او از کشتی بیرون آمدند.

Frame 3-14

نوح پس از آنکه از کشتی بیرون شد، او یک قربانگاه ساخته و حیواناتی را که برای قربانی مناسب بودند، قربانی کرد. خدا از این قربانی خوشحال شده نوح و فامیل او را برکت داد.

Frame 3-15

خدا گفت: «وعده می‎کنم که دیگر هرگز زمین را بخاطر کارهای بدی که مردم انجام می‎دهند لعنت نکنم و یا جهان را با سیل نابود نسازم، اگرچه انسان ها از زمان طفولیت خود گناه کار هستند.»

Frame 3-16

سپس خدا اولین رنگین کمان را به نشانه‌ای وعده‌ خود ساخت. هر بار که رنگین کمان در آسمان ظاهر می‌شد، خدا وعده‎ها و قوم خود را به یاد می‎آورد.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب پیدایش: فصل های ۶ تا ۸

۴- عهد خدا با ابراهیم

Frame 4-1

سال های زیادی پس از سیل، دوباره انسان ها در روی زمین زیاد شدند، آنها هنوز هم در برابر خدا و یکدیگر خود گناه می‎کردند. خدا به آنها امر کرده بود که در سراسر جهان پراگنده شوند؛ اما آنها چون همه به یک زبان صحبت می‌کردند بجای آنکه از امر خدا اطاعت کنند همه با هم یکجا شده و شهری ساختند.

Frame 4-2

آنها بسیار مغرور بودند و نمی‌خواستند از اوامر خدا بخاطر چگونگی زندگی خود اطاعت کنند. آنها حتی شروع به ساخت یک برج بلند نمودند که سر آن به آسمان می‌رسید. خدا دید که اگر آنها به همکاری یکدیگر به کار های بد ادامه بدهند، می‌‌توانند مرتکب کار های گناه آلود بیشتر شوند.

Frame 4-3

پس خدا زبان آنها را به زبان های مختلف تغییر داد و تمام مردم را در سراسر جهان پراکنده ساخت. شهری که آنها شروع به ساخت آن کرده بودند بابل نامیده می‌شود، که به معنی "سردرگم" می‌باشد.

Frame 4-4

پس از صد‎‎ها سال، خدا با مردی بنام ابرام صحبت کرد و به او گفت: «فامیل و کشور خود را ترک کن و به سرزمینی برو که من برایت نشان خواهم داد.» من تو را برکت خواهم داد و از تو یک ملت بزرگ خواهم ساخت. من نام تو را بزرگ خواهم ساخت. من کسانی را برکت خواهم داد که ترا برکت بدهند و کسانی را لعنت خواهم کرد که ترا لعنت کنند. تمام مردم روی زمین بخاطر تو برکت خواهند یافت.

Frame 4-5

پس ابرام از خدا اطاعت کرد. او خانم‌اش سارای را همراه با تمام نوکران و هر آن چیزی را که به دست آورده بود گرفت و بطرف سرزمینی رفت که خدا به او نشان داد، یعنی "سرزمین کنعان."

Frame 4-6

وقتی ابرام به کنعان رسید، خدا گفت: «به تمام اطراف خود نگاه کن؛ من همه‌ای این سرزمین را به تو خواهم داد و اولاده‌ی تو همیشه آن را در اختیار خود خواهند داشت.» سپس ابرام در آن سرزمین ساکن شد.

Frame 4-7

در آنجا مردی بنام مِلِکیِصدِق بود که کاهن خدای متعال بود. یک روز در ختم یکی از جنگ های ابرام، او و ابرام باهم ملاقات کردند. مِلِکیَصدِق ابرام را برکت داد و گفت: «خدای متعال که مالک آسمان و زمین است ابرام را برکت بدهد.» سپس ابرام ده‌ یک از هر آن چیزی‎ را که در جنگ به غنیمت گرفته بود به او داد.

Frame 4-8

سال‎های زیادی گذشت، اما ابرام و سارای هنوز صاحب کدام پسری نشده بودند. خدا با ابرام صحبت کرد و دوباره به او وعده کرد که او صاحب یک پسر و اولاده بسیار زیاد به اندازه ستاره‎ های آسمان خواهد شد. ابرام به وعده خدا باور کرد. خدا اعلام کرد که ابرام مرد نیکو کار است، زیرا وعده خدا را باور کرده است.

Frame 4-9

سپس خدا با ابرام یک عهد بست. بطور معمول، عهد قراردادی است بین دو طرف که بر اساس آن بعضی کارها را برای همدیگر انجام می‎دهند. اما در این مورد، زمانیکه ابرام در یک خواب عمیق بود خدا به او وعده کرد، اما او می‎توانست صدای خدا را بشنود. خدا گفت: «من به تو پسری از وجود خودت خواهم داد. من سرزمین کنعان را به اولاده‌ی تو دادم.» اما ابرام تا هنوز پسری نداشت.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب پیدایش: فصل های ۱۱ تا ۱۵

۵- پسر وعده شده

Frame 5-1

ده سال پس از رسیدن ابرام و سارای به کنعان، آنها هنوز هم صاحب اولاد نشده بودند. پس سارای زن ابرام، به او گفت: «چون خدا به من اجازه نداد تا صاحب اولاد شوم و حال هم بسیار پیر شده ام تا اولادی داشته باشم، پس با کنیز من هاجر عروسی کن تا او بتواند اولادی برای من بدنیا بیاورد.»

Frame 5-2

پس ابرام با هاجر عروسی کرد. هاجر پسری بدنیا آورد و ابرام نام او را اسماعیل گذاشت. اما سارای با هاجر بخیلی می‌کرد. زمانیکه اسماعیل سیزده ساله شده بود، خدا دوباره با ابرام صحبت کرد.

Frame 5-3

خدا گفت: «من خدای متعال هستم؛ من با تو عهد می‌بندم.» در آن وقت ابرام به روی زمین تعظیم کرد. خدا همچنان به ابرام گفت: «تو پدر ملت های زیاد خواهی شد. من سرزمین کنعان را به تو و نسل تو به مالکیت آنها خواهم داد و من برای همیشه خدای آنها خواهم بود؛ تو باید تمام مردان فامیل خود را ختنه کنی.»

Frame 5-4

«خانم تو، سارای، پسری بدنیا خواهد آورد و او پسر وعده شده خواهد بود. نام او را اسحاق بگذار. من عهد خود را با او می‌بندم، ملت او بزرگ خواهد شد. من از اسماعیل همچنان ملت بزرگ خواهم ساخت، اما عهد من با اسحاق خواهد بود.» پس خدا نام ابرام را به "ابراهیم" که به معنای "پدر بسیاری" می‌باشد و نام سارای را به "ساره" که به معنای "ملکه" می‌باشد تغییر داد.

Frame 5-5

در آن روز ابراهیم تمام مردان فامیل خود را ختنه کرد. حدود یک سال بعد، زمانیکه ابراهیم صد ساله و ساره نود ساله بود، ساره پسر ابراهیم را بدنیا آورد. آنها نام او را اسحاق گذاشتند، قسمی‌‌‌که خدا به آنها گفته بود.

Frame 5-6

وقتی‌که اسحاق جوان شد خدا ایمان ابراهیم را با گفتن این جمله امتحان کرد: «پسر یگانه ات، اسحاق را بگیر بکُش و برای من قربانی کن.» دوباره ابراهیم از خدا اطاعت کرد. او آماده شد تا پسر خود را قربانی کند.

Frame 5-7

چون ابراهیم و اسحاق بطرف محل قربانی می‌رفتند، اسحاق پرسید: «پدر، ما چوب برای قربانی داریم، اما بره کجاست؟» ابراهیم جواب داد: «پسرم، خدا بره‌ی قربانی را مهیا خواهد ساخت.»

Frame 5-8

وقتی آنها به محل قربانی رسیدند، ابراهیم پسر خود اسحاق را محکم بسته کرد و او را بالای قربانگاه خواباند. نزدیک بود پسر خود را بکُشد که خدا گفت: «صبر کن! به پسرت ضرر نرسان! حالا می‌دانم که تو از من ترس داری، زیرا یگانه پسرت را از من دریغ نکردی.

Frame 5-9

در همان نزدیکی، ابراهیم قوچی را دید که در شاخه‌ای بند مانده بود. خدا بجای اسحاق، قوچ را فراهم کرد تا قربانی شود. ابراهیم با خوشحالی قوچ را به عنوان قربانی برای خدا تقدیم نمود.

Frame 5-10

سپس خدا به ابراهیم گفت: «چون حاضر بودی که همه چیز خود را برای من بدهی، حتی پسر یگانه خود را، من وعده می‌کنم که برایت برکت بدهم. نسل تو بیشتر از ستاره های آسمان خواهد شد. بخاطریکه تو از من اطاعت کردی؛ من تمام فامیل های جهان را از طریق فامیل تو برکت خواهم داد.»

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب پیدایش: فصل های ۱۶ تا ۲۲

۶- خدا برای اسحاق مهیا می‌سازد

Frame 6-1

وقتی ابراهیم بسیار پیر شده بود، پسرش اسحاق، مرد جوانی شده بود. پس ابراهیم یکی از غلامان خود را به سرزمینی که خویشاوندان اش در آن زندگی می‌کردند فرستاد تا برای پسر او، اسحاق، همسری بیاورد.

Frame 6-2

پس از یک سفر بسیار طولانی به سرزمینی که خویشاوندان ابراهیم در آن زندگی می‌کردند، خدا آن غلام را بطرف ربکا راهنمایی کرد. او نواسه‌ دختری برادر ابراهیم بود.

Frame 6-3

ربکا قبول کرد که فامیل خود را ترک کند و همرای غلام به خانه اسحاق برود. همین‌که ربکا رسید، اسحاق با او عروسی کرد.

Frame 6-4

پس از یک مدت زمان طولانی، ابراهیم فوت کرد. سپس خدا پسر ابراهیم، اسحاق را بخاطر عهدی که با ابراهیم بسته بود برکت داد. یکی از وعده های خدا با ابراهیم در آن عهد این بود که او نسل بی‌شمار خواهد داشت. اما ربکا، خانم اسحاق، نمی‌توانست صاحب اولاد شود.

Frame 6-5

اسحاق برای ربکا دعا کرد و خدا به او اجازه داد تا حَملِ دوگانگی بگیرد. آن دو طفل قبل از اینکه بدنیا بیایند در رحمِ مادر خود با هم جنگ می‌کردند. پس ربکا از خدا پرسید، چی اتفاق می‌افتد؟

Frame 6-6

خدا به ربکا گفت: «تو دو پسر بدنیا خواهی آورد. اولاده آنها دو ملت مختلف خواهند شد. آنها با یکدیگر در جنگ خواهند بود. اما ملتی که از پسر بزرگ‌تر تو بوجود می‌آید باید از ملتی که از پسر کوچک‌تر تو بوجود می‌آید اطاعت کند.»

Frame 6-7

وقتی پسران ربکا بدنیا آمدند، پسر بزرگ‌تر سرخ پوست و پرموی بود. آنها نام او را عیسو گذاشتند. سپس پسر کوچک که کُری پای عیسو را محکم گرفته بود بدنیا آمد و آنها نام او را یعقوب گذاشتند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب پیدایش: فصل ۲۴ آیه های ۱ تا ۲۵ و فصل ۲۶

۷- خدا یعقوب را برکت می‌دهد

Frame 7-1

وقتی پسران اسحاق بزرگ شدند، یعقوب دوست داشت که در خانه بماند اما عیسو عاشق شکار حیوانات بود. ربکا یعقوب را دوست داشت، اما اسحاق عیسو را دوست داشت.

Frame 7-2

یک روز وقتی‌ عیسو از شکار برگشت بسیار گرسنه بود. عیسو به یعقوب گفت: «مقداری از غذایی که آماده کرده‌‌ای به من بده.» یعقوب جواب داد: «اول وعده کن تمام آن چیز های را که بخاطر اولباری بودنت دریافت می‌کنی به من بدهی.» پس عیسو وعده کرد که تمام آن چیز ها را به یعقوب بدهد. سپس یعقوب مقداری از غذای خود به او داد.

Frame 7-3

اسحاق می‌خواست عیسو را برکت بدهد؛ اما قبل از این کار، ربکا و یعقوب او را فریب دادند و طوری وانمود کردند که یعقوب، عیسو است. اسحاق پیر شده بود و دیگر نمی‌توانست ببیند. پس یعقوب لباس های عیسو را پوشیده گردن و دستان خود را نیز با پوست بُز پوشانید.

Frame 7-4

یعقوب نزد اسحاق آمد و گفت: «من عیسو هستم، من آمده‌ام تا مرا برکت بدهی.» وقتی اسحاق لباس را بوی کرد و مو های بُز را لمس نمود فکر کرد که او عیسو هست و یعقوب را برکت داد.

Frame 7-5

عیسو از یعقوب نفرت داشت چون یعقوب برکت و حق پسر بزرگ بودن او را دزدیده بود. پس عیسو نقشه کشید که پس از مرگ پدر شان، یعقوب را به بکُشد.

Frame 7-6

اما ربکا از نقشه عیسو با خبر شد. پس ربکا و اسحاق، یعقوب را به جایی دور نزد خویشاوندان ربکا فرستادند تا با آنها زندگی کند.

Frame 7-7

یعقوب سال های زیادی با خویشاوندان ربکا زندگی کرد. در همان وقت او عروسی کرده صاحب ۱۲ پسر و یک دختر شد. خدا او را بسیار ثروتمند ساخت.

Frame 7-8

یعقوب پس از ۲۰ سال دوری از خانه‌اش در کنعان، دوباره همرای فامیل، نوکران و تمام گله ‌و رمه‌ای‌ حیوانات خود به آنجا برگشت.

Frame 7-9

یعقوب زیاد می‌ترسید، چون فکر می‌کرد که عیسو هنوز هم می‌خواهد او را به قتل برساند. پس او به عنوان تحفه تعداد زیادی از حیوانات خود را برای عیسو فرستاد. نوکرانی که حیوانات را به عیسو آورده بودند، گفتند: «یعقوب غلام تو، این حیوانات را به تو فرستاده است؛ خودش هم به زودی می‌آید.»

Frame 7-10

اما عیسو دیگر نمی‌خواست به یعقوب صدمه‌‌ای برساند. برعکس، او بسیار خوشحال بود که یعقوب را دوباره می‌بیند. پس هردو برادر در کنعان در صلح زندگی کردند. سپس اسحاق فوت کرد، عیسو و یعقوب او را به خاک سپردند. عهد و وعده های را که خدا با ابراهیم بسته بود پس از اسحاق به یعقوب رسید.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب پیدایش: فصل ۲۵ آیه های ۲۷ تا ۳۵ و فصل ۲۹

۸- خدا یوسف و فامیل‌اش را نجات می‌دهد

Frame 8-1

پس از سال ها، وقتی یعقوب پیر شده بود، او پسر دوست داشتنی خود، یوسف را نزد برادرانش که از گله ها نگهبانی می‌کردند فرستاد تا آنها را بررسی کند.

Frame 8-2

برادران یوسف از او نفرت داشتند بخاطریکه پدر شان یوسف را بیشتر از آنها دوست داشت و یوسف خواب دیده بود که حکمران آنها خواهد شد. وقتی یوسف نزد برادران خود آمد، آنها او را اسیر گرفتند و به تاجران غلام فروختند.

Frame 8-3

قبل از آنکه برادران یوسف به خانه برگردند، آنها چپن یوسف را پاره کرده و آن را با خون بز آغشته ساختند. سپس آنها چپن را به پدر شان نشان دادند تا او فکر کند که یوسف را کدام حیوان وحشی دریده و کشته است. یعقوب بسیار غمگین شد.

Frame 8-4

تاجران غلام، یوسف را به مصر بردند. مصر یک کشور بزرگ و قدرتمند بود که در کنار دریایی نیل قرار داشت. تاجران غلام، یوسف را به یک مقام سرمایه دار دولتی مصر به عنوان غلام فروختند. یوسف ارباب خود را به خوبی خدمت می‌کرد و خدا یوسف را برکت داد.

Frame 8-5

خانم ارباب یوسف، کوشش کرد تا با او همبستر شود اما یوسف نپذیرفت و نخواست که به ضد خدا گناه کند. او بسیار قهر شد و به دروغ بالای یوسف تهمت کرد، به همین خاطر او را دستگیر کردند و زندانی ساختند. یوسف حتی در زندان به خدا ایماندار ماند و خدا او را برکت داد.

Frame 8-6

پس از دو سال، با وجودی که یوسف بی گناه بود اما او هنوز در زندان بسر می‌بُرد. یک شب فرعون، که مصریان او را پادشاه خود می‌گفتند دو خواب دید که او را بیش از حد پریشان ساخته بود. هیچ یک از مشاورین او نتوانستند که تعبیر خواب ها را به او بگویند.

Frame 8-7

خدا به یوسف توانایی تعبیر خواب را داده بود، پس فرعون امر کرد که یوسف را از زندان نزد او بیاورند. یوسف خواب ها را به او تعبیر کرده و گفت: «خدا هفت سال فراوانی و به تعقیب آن هفت سال قحطی می‌فرستد.»

Frame 8-8

فرعون آنقدر تحت تاثیر شخصیت یوسف قرار گرفت که او را به حیث دومین مرد قدرتمند، در سراسر مصر مقرر کرد!

Frame 8-9

یوسف به مردم گفت: «در طول هفت سال فراوانی و محصولات خوب، مقدار زیادی از حاصلات را در انبار ها ذخیره کنید.» وقتی هفت سال قحطی آمد، یوسف حاصلات را به مردم فروخت تا به اندازه کافی خوراکه داشته باشند.

Frame 8-10

قحطی نه تنها در مصر، بلکه در کنعان، جایی که یعقوب و فامیل‌اش زندگی می‌کردند نیز شدید بود.

Frame 8-11

پس یعقوب پسران بزرگ خود را به مصر فرستاد تا مواد خوراکی خریداری کنند. وقتی‌ برادران یوسف برای خریداری مواد خوراکی در مقابل یوسف ایستاد شدند، آنها او را نشناختند اما یوسف آنها را شناخت.

Frame 8-12

یوسف برادران خود را آزمایش کرد تا ببیند آیا آنها تغییر کرده اند یا نه و به آنها گفت: «نترسید، من برادر شما، یوسف هستم! وقتی‌ شما مرا به عنوان غلام فروختید، کوشش نمودید تا بدی نمایید اما خدا بدی شما را به خوبی استفاده کرد! بیایید و در مصر زندگی کنید تا من بتوانم همه چیز را برای شما و فامیل های تان فراهم سازم.»

Frame 8-13

وقتی برادران یوسف به خانه برگشتند، به پدر خود یعقوب گفتند، یوسف هنوز زنده است و یعقوب بسیار خوشحال شد.

Frame 8-14

با وجود اینکه یعقوب پیر شده بود، او با تمام فامیل خود به طرف مصر حرکت کرد و همه با هم در آنجا زندگی کردند. قبل از اینکه یعقوب بمیرد، او تمام پسران خود را برکت داد.

Frame 8-15

عهد و پیمانی که خدا با ابراهیم بسته بود اول به اسحاق، سپس به یعقوب، پس از آن به ۱۲ پسر یعقوب و فامیل های آنها رسید. اولاده‌ای ۱۲ پسر یعقوب به ۱۲ قبیله اسرائیل تبدیل شدند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب پیدایش: فصل های ۳۷ تا ۵۰

۹- خدا موسی را صدا می‌کند

Frame 9-1

پس از آنکه یوسف مُرد، تمام اقارب‌ وی در مصر ماندند. آنها و اولاده‌ای آنها سال ‎های زیادی در مصر به زندگی ادامه دادند و صاحب فرزندان زیاد شدند، مردم آنها را اسرائیلیان می‎نامیدند.

Frame 9-2

پس از گذشت صدها سال، تعداد ‎اسرائیلیان بسیار زیاد شدند. مصریان دیگر سپاسگزار کمک هایی که یوسف به آنها انجام داده بود، نبودند. آنها از اسرائیلیان می‌ترسیدند؛ بخاطریکه تعداد اسرائیلیان بسیار زیاد شده بود. بنابراین فرعون که در آن دوران حاکم مصر بود، اسرائیلیان را غلام مصریان ساخت.

Frame 9-3

مصریان، اسرائیلیان را مجبور ساختند تا ساختمان های زیاد و حتی تمام شهرها را بسازند. سختی‎‌ای کار، زندگی آنها را تیره و تار ساخته بود. اما خدا به آنها برکت داد و آنها صاحب فرزندان بسیار زیاد شدند.

Frame 9-4

فرعون دید که اسرائیلیان صاحب نوزادان زیاد شده اند، بنابراین او به مردم خود امر کرد تا تمام پسران نوزاد اسرائیلیان را با انداختن در دریای نیل بکُشند.

Frame 9-5

یک زن اسرائیلی پسر نوزادی بدنیا آورد. او تا جایی‎که می‎توانست پسر خود را پنهان کرد.

Frame 9-6

وقتی مادر آن نوزاد دیگر نتوانست پسر خود را پنهان کند، او پسر را در داخل یک سبد شناور گذاشت و او را در میان نیزارهای کنار دریای نیل رها کرد تا او را از کشته شدن نجات بدهد. خواهر بزرگ‌اش نگاه می‌کرد تا ببیند چه اتفاقی برای او خواهد افتاد.

Frame 9-7

یکی از دختران فرعون سبد را دید وداخل آن را نگاه کرد. وقتی او نوزاد را دید، او را به‎عنوان پسر خود قبول کرد. او یک زن اسرائیلی را بدون آنکه بداند که آن زن مادر طفل است، او را به‎عنوان دایه‌ی آن پسر استخدام نمود. وقتی‎ پسر به اندازه کافی بزرگ شد و دیگر نیازی به شیر مادر خود نداشت، مادر اش او را به دختر فرعون بازگرداند و او طفل را "موسی" نامید.

Frame 9-8

یک روز وقتی موسی بزرگ شده بود، دید که یک مصری، یک غلام اسرائیلی را لت ‌و ‌کوب می‎کند. موسی کوشش کرد تا وطندار اسرائیلی خود را نجات بدهد.

Frame 9-9

وقتی موسی فکر کرد که کسی او را نمی‎بیند، او آن مصری را کُشت و جسد اش را دفن کرد. ولی شخصی این کار موسی را دیده بود.

Frame 9-10

فرعون از آنچه که موسی انجام داده بود خبر شد. او کوشش کرد تا موسی را به قتل برساند؛ اما موسی از مصر بطرف بیابان فرار کرد و عساکر فرعون نتوانستند او را پیدا کنند.

Frame 9-11

موسی در صحرای دورتر از مصر چوپان شد. او با دختری از همان منطقه ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد.

Frame 9-12

موسی از گله‌ای گوسفندان خسُر خود مراقبت می‌کرد. روزی موسی بوته‌ی را دید که شعله‌ور است و می‌سوزد، بدون آنکه از بین برود. او نزدیک بوته رفت تا آن را ببیند. وقتی به بوته بسیار نزدیک شد، خدا با او صحبت کرد و گفت: «موسی! بوت هایت را بکش زیرا تو بر زمین مقدس ایستاده ای.»

Frame 9-13

سپس خدا گفت: «من رنج‎ های قوم خود را دیده ام. من تو را نزد فرعون می‌فرستم تا بتوانی اسرائیلیان را از غلامی در مصر بیرون آوری. من به آنها سرزمین کنعان را خواهم داد. سرزمینی را که به ابراهیم، اسحاق و یعقوب وعده کرده بودم.»

Frame 9-14

موسی سوال کرد: «اگر مردم از من بپرسند که کی تو را فرستاده است، به آنها چه باید بگویم؟» خدا گفت: "هستم آنکه هستم" به آنها بگو، "هستم" مرا نزد شما فرستاده است. همچنان به آنها بگو: من "یهوه" خدای اجداد شما ابراهیم، اسحاق و یعقوب هستم و نام من تا ابدالاباد همین است.»

Frame 9-15

موسی ترسیده بود و نمی‎خواست نزد فرعون برود چون فکر می‎کرد که خوب صحبت کرده نمی‌تواند، پس خدا برادر موسی، هارون را فرستاد تا او را کمک کند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب خروج: فصل های ۱ تا ۴

۱۰- ده بلا

Frame 10-1

خدا موسی و هارون را آگاه ساخت که فرعون سرسخت خواهد بود. وقتی آنها نزد فرعون رفتند، به او گفتند: «خدای اسرائیل چنین می‌گوید: قوم مرا آزاد ساز تا آنها برون‍د‍!»‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ اما فرعون به سخنان آنها گوش نداد. او بجای آنکه اسرائیلیان را آزاد سازد، آنها را مجبور ساخت تا سخت‌تر کار کنند‍.

Frame 10-2

فرعون همواره از آزاد کردن مردم خود‌‌داری می‌کرد، بنابراین خدا ده بلای وحشتناک را بر سرزمین مصر فرستاد. از طریق این بلا ها، خدا به فرعون نشان داد که نسبت به فرعون و تمام خدایان مصر قدرتمندتر است.

Frame 10-3

خدا آب دریای نیل را به خون تبدیل کرد. اما فرعون هنوز هم اسرائیلیان را آزاد نساخت.

Frame 10-4

خدا بقه ها را در سراسر مصر فرستاد. فرعون به موسی التماس کرد تا بقه ها را از بین ببرد. اما پس از آنکه تمام بقه ها مُردند، فرعون سنگدل شد و اجازه نداد تا اسرائیلیان مصر را ترک کنند.

Frame 10-5

بنابراین خدا بلای پشه ها و پس از آن بلای مگس ها را فرستاد. فرعون، موسی و هارون را نزد خود خواست و به آنها گفت، اگر این بلا ها را متوقف کنید اجازه می‌دهم تا اسرائیلیان مصر را ترک کنند. وقتی موسی دعا کرد، خدا تمام پشه ها و مگس ها را از مصر بیرون کرد. اما فرعون سنگدل‌تر شد و اجازه نداد تا اسرائیلیان آزاد شوند.

Frame 10-6

به تعقیب آن خدا تمام حیوانات اهلی را که متعلق به مصریان بودند مبتلا به مرضی ساخت که تمام آنها مُردند. اما فرعون سنگدل‌تر شده بود و اجازه نداد تا اسرائیلیان بروند.

Frame 10-7

پس از آن خدا به موسی گفت، در مقابل فرعون خاکستر را در هوا بپاش. وقتی موسی این کار را انجام داد، زخم های دردناکِ جلدی در مصریان ظاهر شد، اما اسرائیلیان مبتلا به این زخم ها نشدند. خدا قلب فرعون را سخت ساخت و او اجازه نداد تا اسرائیلیان آزاد شوند.

Frame 10-8

به تعقیب آن خدا بلای ژاله را فرستاد که بیشترین محصولات زراعتی مصر را از بین برد و هر کسی را که بیرون از خانه بودند، کُشت. فرعون، موسی و هارون را نزد خود خواست و به آنها گفت: «من گناه کرده‌ام، شما می‌توانید بروید.» پس موسی دعا کرد و باریدن ژاله متوقف شد.

Frame 10-9

اما فرعون بار دیگر گناه کرد و دل خود را سخت ساخت. او اجازه نداد تا اسرائیلیان آزاد شوند.

Frame 10-10

پس خدا، گروهی از ملخ‌ها را بر سرزمین مصر فرستاد. این ملخ‌‌‌ها تمام محصولاتی را که ژاله از بین نبرده بود، خوردند.

Frame 10-11

پس از آن خدا بلای تاریکی را فرستاد که به مدت سه شبانه روز، تمام مصر را فرا گرفت. تاریکی به‌حدی شدید بود که مصریان نمی‌توانستند از خانه های شان بیرون شوند. اما در جایی که اسرائیلیان زندگی می‌کردند، روشنی بود.

Frame 10-12

حتی پس از این نه بلا، باز هم فرعون از آزاد ساختن اسرائیلیان خودداری کرد. چون فرعون به سخنان موسی و هارون گوش نمی‌داد، خدا تصمیم گرفت تا آخرین بلا را بفرستد و نظر فرعون را تغییر بدهد.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب خروج: فصل های ۵ تا ۱۰

۱۱- عید پِسَخ

Frame 11-1

خدا موسی و هارون را نزد فرعون فرستاد تا به او بگویند که اسرائیلیان را آزاد سازد. آنها به او اخطار دادند، اگر به آنها اجازه رفتن ندهد، خدا تمام اولباری های مذکرِ مردم و حیوانات مصر را از بین خواهد برد. وقتی فرعون این را شنید او همچنان به ایمان آوردن و اطاعت کردن از خدا سرپیچی نمود.

Frame 11-2

خدا زمینه نجات پسران اولباری هر کسی را که به او ایمان داشت فراهم ساخت، هر فامیل باید یک بره سالم و بی عیب را انتخاب می‌کرد و آن را می‌کُشت.

Frame 11-3

خدا به اسرائیلیان گفت، خون بره ها را به اطراف دروازه های خانه های تان بپاشید و گوشت آن را کباب کنید، سپس آن را به سرعت همراه با نان فطیر بخورید. او همچنان به آنها گفت، آماده باشید تا پس از خوردن گوشت مصر را به عجله ترک نمایید.

Frame 11-4

اسرائیلیان همه چیز را همانطور که خدا به آنها دستور داده بود انجام دادند. در نیمه های شب، خدا به سراسر مصر رفت و تمام پسران اولباری آنها را از بین برد.

Frame 11-5

خدا از تمام خانه های اسرائیلیان که در اطراف دروازه های خانه های شان خون پاشیده شده بود از آن خانه ها گذشت و اشخاصی که در داخل آن خانه ها بودند، محفوظ ماندند؛ آنها بخاطر خون بره نجات یافتند.

Frame 11-6

اما مصریان به خدا ایمان نیاوردند و از اوامر او اطاعت نکردند. پس خدا از خانه های آنها نگذشت و تمام پسران اولباری مصریان را از بین برد.

Frame 11-7

همه اولباری های مذکر مصریان مُردند، از اولباری زندانی در زندان گرفته تا به اولباری فرعون. بسیاری از مردمِ مصر بخاطر این غم بزرگ، گریه و ناله می‌کردند.

Frame 11-8

در همان شب، فرعون موسی و هارون را خواست و به آنها گفت: «اسرائیلیان را گرفته و هرچه عاجل مصر را ترک کنید.» مردم مصر همچنان از اسرائیلیان خواستند تا هرچه عاجل آنجا را ترک کنند.

قصه گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب خروج: فصل ۱۱ آیه های ۱ تا ۱۲ و فصل ۳۲

۱۲- خروج

Frame 12-1

از اینکه اسرائیلیان مصر را ترک می‌کردند بسیار خوشحال بودند. آنها در حال رفتن به سرزمین وعده شده بودند و دیگر غلام نبودند! هر آن چیزی را که اسرائیلیان از مصریان خواستند آنها برای شان دادند؛ حتی طلا، نقره و دیگر اجناس قیمتی. یک تعداد مردم از ملت های دیگر که به خدا ایمان داشتند، وقتی اسرائیلیان مصر را ترک کردند با آنها یکجا رفتند.

Frame 12-2

در جریان روز یک ستون دراز ابر پیش‎روی آنها می‌رفت و در جریان شب آن ستون به آتش تبدیل می‌شد. خدا همیشه در ستون ابر و آتش با آنها بود و آنها را در سفر های شان راهنمایی می‌کرد. تنها کاری که آنها باید انجام می‌‎دادند این بود که او را تعقیب کنند.

Frame 12-3

پس از مدت کوتاه، فرعون و مردم‌اش تصمیم خود را تغییر دادند. آنها می‌خواستند تا اسرائیلیان را دوباره غلام خود بسازند. به همین خاطر اسرائیلیان را تعقیب کردند. این خواست خدا بود تا آنها تصمیم خود را تغییر بدهند. خدا این کار را انجام داد تا همه بدانند که او "یهوه"، نسبت به فرعون و همه خدایان مصر قدرتمندتر است.

Frame 12-4

وقتی اسرائیلیان لشکر مصریان را در حال آمدن دیدند، آنها گمان کردند که در بین لشکریان فرعون و بحیره سرخ در دام افتاده اند. آنها بسیار ترسیده بودند و شروع به گریه و فریاد کردند: «ما چرا مصر را ترک کردیم؟ ما می‌میریم!»

Frame 12-5

موسی به اسرائیلیان گفت: «نترسید! خدا امروز برای شما خواهد جنگید و شما را نجات خواهد داد.» سپس خدا به موسی گفت: «به مردم بگو بطرف بحیره سرخ حرکت کنند.»

Frame 12-6

سپس ستون ابر میان اسرائیلیان و مصریان حرکت کرد و در جریان شب به یک ستون آتش تبدیل می‌شد. مصریان تمام شب نتوانستند تا نزدیک اسرائیلیان بیایند.

Frame 12-7

خدا به موسی گفت، دست خود را بطرف بحر دراز کن. پس خدا آب بحر را به وسیله باد به طرف چپ و راست راند، طوری‌که در میان بحر راهی بوجود آمد.

Frame 12-8

اسرائیلیان در میان بحر بر روی زمین خشک با دیواری از آب که در هر دو طرف آنها قرار داشت، حرکت کردند.

Frame 12-9

پس از آن، مصریان فرار اسرائیلیان را دیده و شروع به تعقیب آنها کردند.

Frame 12-10

پس مصریان، اسرائیلیان را از طریق همان راه خشکِ بحر تعقیب کردند، اما خدا مصریان را در وحشت انداخت و گادی های جنگی آنها در گِل و لای بند ماند. آنها چیغ زدند: «فرار کنید! خدا برای اسرائیلیان می‌جنگد!»

Frame 12-11

تمام اسرائیلیان به طرف دیگرِ بحر رسیدند. سپس خدا به موسی گفت دوباره دست خود را بطرف بحر دراز کن. وقتی موسی این کار را کرد، آب بالای لشکر مصریان سرازیر شد و به حالت عادی خود برگشت و تمام لشکریان مصر غرق شدند.

Frame 12-12

وقتی اسرائیلیان اجساد مصریان را دیدند، آنها به خدا اعتماد کرده و باور کردند که موسی پیامبر خدا است.

Frame 12-13

اسرائیلیان از اینکه خدا آنها را از بند غلامی و از مُردن نجات داده بود بسیار خوشحال شدند. آنها دیگر آزاد بودند تا از خدا اطاعت کرده و او را پرستش کنند. اسرائیلیان سرود های زیادی بخاطر تجلیل از آزادی جدید خویش سرودند و خدا را بخاطر اینکه آنها را از لشکر مصر نجات داده بود پرستش کردند.

Frame 12-14

خدا به اسرائیلیان امر کرد تا همه ساله بخاطر یادبود از اینکه خدا چگونه مصریان را شکست داده و آنها را از بند غلامی آزاد ساخت جشن بگیرند. این جشن را "پِسَخ" یاد می‌کردند. در این جشن، آنها باید یک بره‌ای سالم را کشته، آن را کباب ‌کرده و با نان بدون خمیرمایه می‌خوردند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب خروج: فصل ۱۲ آیه ۳۳ تا فصل ۱۵ آیه ۲۱

۱۳- عهد خدا با اسرائیل

Frame 13-1

پس از آنکه خدا اسرائیلیان را بطرف بحیره سرخ هدایت نمود، او آنها را از راه صحرا به سمت کوهی بنام سینا راهنمایی کرد. این همان کوهی بود که موسی در آنجا بوته‌ای سوزان را دیده بود. مردم خیمه های خود را در دامنه‌ای همان کوه برپا کردند.

Frame 13-2

خدا به موسی و تمامی مردم اسرائیل گفت: «شما باید همیشه از من اطاعت کنید و به عهدی که با شما می‌بندم وفا کنید. اگر شما این کار را انجام بدهید، دارایی با ارزش من، پادشاهی کاهنان و ملت مقدس خواهید بود.»

Frame 13-3

مردم سه روز آمادگی گرفتند تا خدا به آنها نزدیک شود. سپس خدا بالای کوه سینا پایین شد. وقتی خدا آمد همه جا را دود، روشنی، رعد و برق و صدای بلند شیپور گرفته بود. آنگاه موسی به تنهایی بالای کوه رفت.

Frame 13-4

سپس خدا عهدی با مردم بست و گفت: «من یهوه، خدای شما هستم. این من هستم که شما را از غلامی در مصر نجات دادم. خدای دیگری را پرستش نکنید.»

Frame 13-5

«بُت نسازید و آن را عبادت نکنید، بخاطریکه من یهوه، باید فقط خدای شما باشم. نام مرا به بی احترامی استفاده نکنید. روز شبات را حتماً مقدس نگهدارید. به عبارت دیگر؛ تمام کارهای تان را در شش روز انجام بدهید، بخاطریکه روز هفتم، روز استراحت برای شما است و در این روز باید به یاد من باشید.»

Frame 13-6

«به پدر و مادرت احترام کن. قتل نکن. زنا نکن. دزدی نکن. دروغ نگو. به زن همسایه ات، به خانه او و یا به هر آن چیزی که مربوط او می‌شود علاقه نداشته باش.»

Frame 13-7

همه‌ی مردم قبول کردند تا از شریعتی که خدا برای‌ شان داده بود اطاعت کنند. آنها قبول کردند که تنها از آن خدا باشند و فقط او را عبادت کنند.

Frame 13-8

خدا همچنان برای اسرائیلیان گفت که یک خیمه بزرگ بسازند؛ یعنی خیمه ملاقات. او به آنها دقیق گفت که چگونه این خیمه را بسازند و چه چیز های را در داخل آن بگذارند. او به آنها گفت، یک پرده بزرگ بسازند تا خیمه را به دو اتاق جداگانه تقسیم کند. خدا داخل اتاق می‌شد و در آنجا، در عقب پرده می‌ماند. فقط کاهن اعظم اجازه ورود به اتاقی را داشت که خدا در آنجا می‌بود.

Frame 13-9

مردم همچنان در مقابل خیمه ملاقات، باید یک قربانگاه بسازند. هر شخصی که از شریعت خدا اطاعت نمی‌کرد باید یک حیوان را در قربانگاه می‌آورد و سپس آن را یک کاهن می‎‌کُشت، بالای قربانگاه می‌سوزاند و برای خدا قربانی می‎کرد. خدا فرمود که خون آن حیوان گناه آن شخص را می‌پوشاند و به این ترتیب، خدا دیگر گناه آن شخص را نمی‌دید و آن شخص در نظر خدا پاک می‌شد. خدا برادر موسی، هارون و اولاده هارون را انتخاب نمود تا کاهنان او باشند.

Frame 13-10

خدا این ده فرمان را روی دو لوح سنگی نوشت و آن‌ را به موسی داد. خدا همچنان به مردم احکام و قوانین بسیار دیگری را داد تا از آن پیروی کنند. خدا به مردم وعده کرد، که اگر از این قوانین اطاعت کنند به آنها برکت خواهد داد و از آنها محافظت خواهد کرد. اما او گفت، اگر از آن قوانین اطاعت نکنند آنها را مجازات خواهد کرد.

Frame 13-11

موسی روز های زیادی را در بالای کوه سینا ماند. او با خدا صحبت می‌کرد. اما مردم از انتظار زیاد برای برگشت او خسته شدند. بنابراین آنها به هارون طلای زیاد بردند و از او خواستند تا یک بُت بسازد تا بجای خدا آن را عبادت کنند. به اینصورت آنها مرتکب گناه بزرگی در مقابل خدا شدند.

Frame 13-12

هارون یک بُت طلایی به شکل گوساله ساخت؛ مردم بطور وحشیانه شروع به پرستش آن بُت کردند و برای او قربانی نمودند! خدا بخاطر این گناه، بالای آنها بسیار قهر شد. خدا به موسی گفت، می‌خواهد آنها را از بین ببرد. مگر موسی از خدا خواست تا آنها را از بین نبرد. خدا دعای او را شنید و آنها را از بین نبرد.

Frame 13-13

وقتی موسی از بالای کوه سینا پایین آمد، او دو لوح سنگی را که خدا در آن ده فرمان را نوشته کرده بود با خود آورد. وقتی موسی بُت را دید، او آنقدر قهر شد که لوح ها را شکستاند.

Frame 13-14

پس از آن موسی بُت را سوختانده و آن را به خاکستر تبدیل نمود. او خاکستر را در جویباری انداخت و مردم را مجبور ساخت تا از آن آب بنوشند. خدا بالای مردم بلایی را فرستاد و بسیاری از آنها مُردند.

Frame 13-15

موسی لوح های جدیدی را برای ده فرمان ساخت تا جایگزین آنهایی شوند که آن را شکسته بود. سپس او دوباره به بالای کوه رفت و دعا کرد تا خدا مردم را ببخشد. خدا دعای موسی را شنید و آنها را بخشید. موسی همراه با ده فرمان که به روی لوح های جدید نوشته شده بود، از بالای کوه پایین آمد. آنگاه خدا اسرائیلیان را از کوه سینا بطرف سرزمین وعده شده هدایت نمود.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب خروج: فصل های ۱۹ تا ۳۴

۱۴- سرگردانی در صحرا

Frame 14-1

خدا به اسرائیلیان تمامی قوانین شریعت را گفت و آنها باید بخاطر عهدی که خدا با آنها بسته بود از تمامی آن قوانین اطاعت می‌کردند. سپس خدا آنها را بطرف دیگر کوه سینا هدایت کرد. خدا می‌خواست آنها را به سرزمین وعده شده ببرد. آن سرزمین کنعان نامیده می‌شد. خدا در ستون ابر پیشاپیش آنها می‌رفت و آنها او را تعقیب می‌کردند.

Frame 14-2

خدا به ابراهیم، اسحاق و یعقوب وعده کرده بود که سرزمین وعده شده را به اولاده‌ی آنها خواهد داد، اما اکنون قبیله های زیاد دیگری در آنجا زندگی می‌کردند. آنها را کنعانیان می‌گفتند. کنعانیان از خدا اطاعت ننموده و او را عبادت نمی‌کردند. آنها خدایان دروغین را پرستش نموده و کارهای شیطانی زیادی را انجام می‌دادند.

Frame 14-3

خدا به اسرائیلیان گفت: «پس از آنکه به سرزمین وعده شده رفتید، شما باید از شر تمامی کنعانیان خلاص شوید. با آنها صلح و عروسی نکنید. شما باید تمام بُت های آن ها را بطور کامل از بین ببرید. اگر از من اطاعت نکنید، در نهایت بجای من بُت های آنها را پرستش خواهید کرد.»

Frame 14-4

وقتی اسرائیلیان به مرز کنعان رسیدند، موسی ۱۲ مرد را از هر قبیله اسرائیل انتخاب نمود. او آنها را راهنمایی کرد تا بروند و در آن سرزمین جاسوسی کنند و ببینند که آن سرزمین چگونه است. آنها همچنان باید در مورد کنعانیان جاسوسی می‌کردند، تا ببینند آیا آنها قوی هستند و یا ضعیف.

Frame 14-5

آن ۱۲ مرد، ۴۰ روز در سراسر کنعان سفر کردند و سپس برگشتند. آنها به مردم گفتند: «آن سرزمین بسیار حاصل‌خیز و محصولات آن فراوان می‌باشد!» اما ده نفر دیگر از جاسوسان گفتند: «شهرها بسیار مستحکم هستند و مردمان آن قوی هیکل هستند! اگر ما به آنها حمله کنیم، به یقین آنها ما را شکست داده و خواهند کُشت!»

Frame 14-6

دفعتاً، دو جاسوس دیگر بنام های کالیب و یوشع گفتند: «درست است که مردمان کنعان قد بلند و قوی هستند؛ ولی ما به یقین می‌توانیم آنها را شکست بدهیم! چون خدا برای ما خواهد جنگید!»

Frame 14-7

اما مردم به سخنان کالیب و یوشع گوش ندادند. آنها بالای موسی و هارون قهر شدند و گفتند: «چرا ما را به این مکان ترسناک آوردید؟ ما باید در مصر می‌ماندیم. اگر به آن سرزمین برویم در جنگ کشته خواهیم شد و کنعانیان زنان و فرزندان ما را غلام خود خواهند ساخت.» مردم خواستند شخص دیگری را برای رهبری شان انتخاب کنند، تا آنها را به سرزمین مصر بازگرداند.

Frame 14-8

وقتی مردم این را گفتند، خدا بسیار قهر شد. او به خیمه ملاقات آمد و گفت: «شما همه در برابر من شورش کردید، بنابراین همه‌ی شما باید در صحرا سرگردان شوید. هر کسی که ۲۰ ساله و یا بالاتر از آن است، در صحرا خواهد مُرد و هرگز به سرزمینی که به شما می‌دهم داخل نخواهد شد. فقط یوشع و کالیب داخل آن خواهد شد.»

Frame 14-9

وقتی مردم این سخنان خدا را شنیدند، آنها از گناهی که کرده بودند پشیمان شدند. بنابراین آنها تصمیم گرفتند تا بالای مردم کنعان حمله کنند. موسی به آنها اخطار داد که نروید، زیرا خدا شما را همراهی نخواهد کرد، اما آنها به سخنان او گوش ندادند.

Frame 14-10

خدا در این جنگ آنها را همراهی نکرد، بنابراین کنعانیان آنها را شکست دادند و بسیاری از آنها را کشتند. سپس اسرائیلیان از کنعان برگشتند و آنها برای ۴۰ سال آینده در صحرا سرگردان بودند.

Frame 14-11

در طول ۴۰ سالی که قوم اسرائیل در صحرا سرگردان بودند، خدا همه چیز را به آنها مهیا می‌کرد. او نانی از آسمان به آنها داد که "مَنّا" نام داشت. او همچنان خیل های بودنه را به خیمه های آنها می‌فرستاد تا بتوانند گوشت برای خوردن داشته باشند. در تمام آن مدت، خدا نگذاشت تا لباس ها و سرپایی های آنها کهنه شوند.

Frame 14-12

برای آنکه به آنها آب آشامیدنی مهیا شود، خدا بطور معجزه آسایی آب را از یک سنگ بزرگ جاری ساخت. اما با وجود این همه، قوم اسرائیل علیه خدا و موسی گله و شکایت کردند. با این حال، خدا هنوز هم با آنها وفادار بود. او آنچه را که برای اولاده ابراهیم، اسحاق و یعقوب وعده داده بود انجام داد.

Frame 14-13

بار دیگر وقتی مردم آب نداشتند، خدا به موسی گفت: «به آن سنگ بزرگ امر کن و آب از آن جاری خواهد شد» اما موسی به جای آنکه به آن سنگ بزرگ امر کند، عصای خود را دو بار به آن سنگ بزرگ زد و از این طریق، او در برابر خدا بی احترامی کرد. آب آشامیدنی از آن سنگ بزرگ جاری شد، اما خدا بالای موسی قهر شد. خدا گفت: «بخاطریکه این کار را کردی، وارد سرزمین وعده شده نخواهی شد.»

Frame 14-14

پس از آنکه اسرائیلیان ۴۰ سال در صحرا سرگردان ماندند، همه کسانی که در مقابل خدا شورش کرده بودند، مُردند. سپس خدا دوباره مردم را به سوی سرزمین وعده شده هدایت نمود. اکنون موسی بسیار پیر شده بود، بنابراین خدا یوشع را برای رهبری مردم انتخاب کرد. خدا همچنان به موسی وعده کرد که یک روز پیامبر دیگری همانند موسی نزد مردم خواهد فرستاد.

Frame 14-15

سپس خدا به موسی گفت که بر بالای کوه برود تا بتواند سرزمین وعده شده را ببیند. موسی سرزمین وعده شده را دید، اما خدا به او اجازه داخل شدن به آن سرزمین را نداد. سپس موسی فوت کرد و اسرائیلیان ۳۰ روز عزاداری کردند. یوشع رهبر جدید آنها شد. یوشع رهبر خوبی بود، زیرا او به خدا اعتماد داشت و از او اطاعت می‌کرد.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب خروج: فصل ۱۶ تا ۱۷، کتاب اعداد: فصل های۱۰ تا ۱۴ و کتاب تثنیه: فصل ۳۴

۱۵- سرزمین وعده شده

Frame 15-1

بالاخره وقت آن رسید تا اسرائیلیان به سرزمین وعده شده یعنی کنعان داخل شوند. در آن سرزمین شهری بنام اریحا بود و در اطراف آن شهر، دیوار های مستحکم ساخته شده بود تا از آن شهر محافظت کند. یوشع دو جاسوس را به آن شهر فرستاد. در آن شهر یک زن بد کاره‌‌ای بنام "راحاب" زندگی می‎کرد. او جاسوسان را پنهان کرد و پس از آن به آنها کمک کرد تا از شهر فرار کنند. او این کار را بخاطری کرد که به خدا ایمان داشت. جاسوسان به راحاب وعده کردند که پس از تصرف شهر اریحا از او و فامیل‌اش محافظت کنند.

Frame 15-2

اسرائیلیان بخاطر داخل شدن به سرزمین وعده شده مجبور بودند تا از دریای اردن عبور کنند. خدا به یوشع گفت: «اول باید کاهنان بروند». وقتی کاهنان شروع به قدم زدن در دریای اردن کردند، جریان آب در دریای اردن متوقف شد و اسرائیلیان توانستند از طریق زمین خشک، به آن طرف دریا بروند.

Frame 15-3

پس از آنکه مردم از دریای اردن عبور کردند خدا به یوشع گفت، آماده حمله به شهر اریحا شوید؛ باوجودیکه آن شهر بسیار مستحکم و مردم آن قدرتمند بودند. خدا به مردم گفت که کاهنان و عساکر باید هر روز، به مدت شش روز به‌دور شهر بگردند؛ پس کاهنان و عساکر چنین کردند.

Frame 15-4

خدا همچنان گفت که در روز هفتم، اسرائیلیان باید هفت بار شهر را دور بزنند، کاهنان باید شیپور بزنند و مردم با صدای بلند فریاد بزنند؛ پس آنها اینکار را انجام دادند.

Frame 15-5

سپس دیوارهای اطراف شهر اریحا فرو ریختند. اسرائیلیان همه چیز را در شهر همانطور که خدا به آنها گفته بود ویران کردند. آنها فقط راحاب و فامیل‌اش را که با اسرائیلیان یکجا شده بودند، بخشیدند. وقتی سایر ساکنان کنعان شنیدند که اسرائیلیان شهر اریحا را ویران کرده اند آنها به وحشت افتادند که اسرائیلیان بالای آنها نیز حمله خواهند کرد.

Frame 15-6

خدا به اسرائیلیان امر کرده بود که با هیچ یک از قبیله های ساکن در کنعان، پیمان صلح نبندند. ولی یکی از قبیله های کنعانی بنام جبعونیان به یوشع دروغ گفتند که آنها از یک سرزمین دورتر از کنعان هستند. آنها از یوشع خواستند تا با آنها پیمان صلح ببندند. یوشع و دیگر رهبران اسرائیل از خدا نپرسیدند که آنها چه باید کنند. در عوض، آنها با قبیله جبعونیان پیمان صلح بستند.

Frame 15-7

پس از سه روز، اسرائیلیان فهمیدند که جبعونیان ساکنان اصلی کنعان هستند. آنها بسیار قهر بودند، بخاطریکه جبعونیان آنها را فریب داده بودند. ولی آنها به پیمان صلحی که با این قبیله بسته بودند، پابند ماندند بخاطریکه این پیمان در پیشگاه خدا انجام شده بود. سپس، بعد از مدتی، پادشاهان قبیله های دیگرِ کنعان بنام اموریان، خبر شدند که جبعونیان با اسرائیلیان پیمان صلح بسته اند، پس آنها لشکر های شان را جمع کرده یک لشکر بزرگ ساختند و بالای جبعونیان حمله کردند. جبعونیان یک پیامی به یوشع فرستادند و از او درخواست کمک کردند.

Frame 15-8

پس یوشع لشکر اسرائیل را جمع کرد و تمام شب منزل کردند تا به جبعونیان رسیدند. در صبح وقت، آنها لشکر اموریان را غافلگیر نموده و بالای شان حمله کردند.

Frame 15-9

خدا در آن روز برای اسرائیل جنگید. او با ژاله های بزرگی که فرستاد باعث شد تا اموریان سرگردان شوند و بسیاری از آنها را کُشت.

Frame 15-10

خدا همچنان باعث شد تا آفتاب در یک نقطه آسمان بماند و اسرائیلیان وقت کافی برای شکست دادن کامل اموریان داشته باشند. خدا در آن روز، پیروزی بزرگی را به مردم اسرائیل عطا کرد.

Frame 15-11

پس از آنکه خدا آن لکشر را شکست داد، تعداد زیادی از قبیله های دیگر در کنعان با هم جمع شدند تا بالای اسرائیلیان حمله کنند. یوشع و اسرائیلیان بالای آنها حمله کرده و نابود شان کردند.

Frame 15-12

پس از این جنگ ها، خدا به هر قبیله‌ای اسرائیل یک بخش مشخصی از سرزمین وعده شده را داد. سپس خدا در تمام مرز های اسرائیل صلح را برقرار نمود.

Frame 15-13

وقتی یوشع پیر شده بود، او تمام مردم اسرائیل را نزد خود خواست. سپس یوشع به مردم یادآوری کرد که شما وعده کرده بودید تا از عهدی که خدا با اسرائیلیان در کوه سینا بسته بود، اطاعت کنید. مردم وعده کردند که به خدا ایماندار بمانند و از قوانین او اطاعت کنند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب یوشع: فصل های ۱ تا ۲۴

۱۶- نجات دهنده گان

Frame 16-1

پس از وفات یوشع، اسرائیلیان از خدا نافرمانی کردند. آنها از قوانین خدا اطاعت نه‌نموده و کنعانیان باقیمانده را از سرزمین وعده شده بیرون نکردند. اسرائیلیان بجای یهوه خدای واقعی، شروع به عبادت خدایان کنعانیان نمودند. اسرائیلیان پادشاهی نداشتند، از همین‌رو هر آن چیزی که به هرکس درست معلوم می‌شد، انجام می‌داد.

Frame 16-2

اسرائیلیان با نافرمانی از خدا، شروع به کاری نمودند که بار ها تکرار شد. آنها چندین سال از خدا نافرمانی ‌کردند. سپس خدا بخاطر جزا دادن آنها به دشمنان شان اجازه می‌داد تا آنها را شکست بدهند. این دشمنان وسایل اسرائیلیان را دزدی، اموال آنها را تخریب و بسیاری از آنها را می‌کُشتند. پس از آنکه دشمنان اسرائیلیان سال ها بالای آنها ظلم کردند، اسرائیلیان از گناه خود در برابر خدا توبه کرده و از خدا خواستند تا آنها را نجات بدهد.

Frame 16-3

هر باری که اسرائیلیان توبه می‌کردند، خدا آنها را نجات می‌داد و یک نجات دهنده را مقرر می‌نمود؛ یعنی یک شخصی که در مقابل دشمنان آنها می‌جنگید و آنها را نجات می‌داد. اینگونه صلح بر سرزمین آنها برقرار می‌شد و نجات دهنده به خوبی بالای آنها حکومت می‌کرد. خدا نجات دهندگان زیادی را برای نجات قوم خود فرستاد. پس از آنکه خدا به مدیانیان که یکی از قبیله‌ های دشمنان نزدیک اسرائیلیان بودند اجازه داد تا اسرائیلیان را شکست بدهند او بار دیگر نجات دهنده‌‌ای را فرستاد.

Frame 16-4

مدیانیان تمام محصولات اسرائیلیان را به مدت هفت سال به خود گرفتند. اطفال اسرائیلیان بسیار ترسیده بودند و از همین خاطر آنها خود را در غارها پنهان می‌کردند تا مدیانیان آنها را پیدا کرده نتوانند. بالاخره آنها به پیشگاه خدا گریه و ناله کردند تا آنها را نجات بدهد.

Frame 16-5

در آنجا یک مرد اسرائیلی بنام جدعون بود. روزی، او گندم خود را در یک مکان پنهان خرمن می‌کرد تا مدیانیان نتوانند آن را دزدی کنند. فرشته‌ای یهوه، نزد جدعون آمد و گفت: «ای جنگجوی توانا، خدا با توست؛ برو و اسرائیل را از دست مدیانیان نجات بده.»

Frame 16-6

پدر جدعون قربانگاهی داشت که مربوط به یک بُت می‌شد. اولین چیزی که خدا به جدعون گفت این بود که آن قربانگاه را ویران کند. اما جدعون از مردم می‌ترسید، بنابراین او تا شب منتظر ماند. سپس او قربانگاه را ویران و آن را تکه تکه نمود. او در همان نزدیکی برای خدا قربانگاه جدیدی ساخت و بالای آن برای خدا قربانی نمود.

Frame 16-7

صبحِ روز بعد وقتی مردم دیدند که کسی قربانگاه را فرو ریختانده و از بین بُرده است، بسیار خشمگین شدند. آنها به خانه جدعون رفتند تا او را بکُشند، مگر پدر جدعون گفت: «چرا می‌خواهید به خدای خود کمک کنید؟ اگر او خداست، پس بگذارید او خودش از خود محافظت کند!» چون او چنین گفت، مردم جدعون را نکُشتند.

Frame 16-8

پس از آن مدیانیان دوباره آمدند تا از نزد اسرائیلیان اموال شان را دزدی کنند. تعداد آنها آنقدر زیاد بود که قابل شمارش نبودند. جدعون اسرائیلیان را جمع کرد تا با آنها جنگ کنند. جدعون از خدا دو نشانه خواست تا مطمئن شود که آیا خدا براستی به او گفته است تا اسرائیل را نجات بدهد یا نه.

Frame 16-9

برای اولین نشانه، جدعون پوست گوسفندی را روی زمین هموار کرد و از خدا خواست تا شبنم صبح تنها به روی پوست گوسفند بنشیند نه به روی زمین؛ خدا آن کار را انجام داد. شب دوم، او خواست تا پوست گوسفند خشک بماند و زمین تر شود. خدا آن کار را انجام داد. بخاطر این دو نشانه، جدعون باور کرد که خدا به واقعیت می‌خواهد تا او اسرائیلیان را از دست مدیانیان نجات بدهد.

Frame 16-10

سپس جدعون به سربازان گفت تا نزد او بیایند و به تعداد ۳۲۰۰۰ مرد آمدند. اما خدا به او گفت که این بسیار زیاد است. پس جدعون ۲۲۰۰۰ مرد را که همه از جنگیدن می‌ترسیدند، به خانه های شان فرستاد. خدا به جدعون گفت که او هنوز مردان زیادی دارد. بنابراین جدعون همه‌ی آنها را بجز ۳۰۰ سرباز به خانه فرستاد.

Frame 16-11

در آن شب خدا به جدعون گفت: «به قرارگاه مدیانیان برو و بشنو که آنها چه می‌گویند. وقتی سخنان آنها را شنیدی، دیگر از حمله کردن بالای آنها ترسی نخواهی داشت.» پس آن شب، جدعون به قرارگاه دشمن رفت و شنید که یک سرباز مدیانی به دوستش درباره خوابی که دیده بود می‌گفت: «این خواب به این معنی است که لشکر جدعون، لشکر مدیانیان را شکست خواهد داد!» وقتی جدعون این را شنید، خدا را عبادت نمود.

Frame 16-12

سپس جدعون نزد سربازان خود برگشت و برای هر یک از آنها یک شاخ، یک دیگ گِلی و یک مشعل سوزان داد. آنها قرارگاهی را که سربازان مدیانی در آن خواب بودند، محاصره کردند. ۳۰۰ سرباز جدعون مشعل ها را داخل دیگ قرار داده بودند تا مدیانیان روشنایی مشعل ها را نبینند.

Frame 16-13

سپس همه‌ی سربازان جدعون همزمان دیگ های خود را شکستاندند و آتش مشعل ها نمایان شدند. آنها در شیپورهای خود نواخته و فریاد زدند: «شمشیر برای یهوه و جدعون!»

Frame 16-14

خدا مدیانیان را چنان سراسیمه کرد که شروع به حمله کردن و کشتن یکدیگر کردند. جدعون با عجله پیام رسان ها را فرستاد تا اسرائیلیان دیگر را از خانه های شان بخواهد و آنها را کمک کنند تا مدیانیان را تعقیب نمایند. آنها تعداد زیادی از آنها را کُشتند و بقیه آنها را تعقیب نموده و از سرزمین اسرائیلیان اخراج کردند. خدا در آن روز ۱۲۰۰۰۰ از مدیانیان را کُشت. خدا اینگونه اسرائیل را نجات داد.

Frame 16-15

مردم می‌خواستند تا جدعون را پادشاه خود بسازند اما جدعون به آنها اجازه نداد تا این کار را انجام بدهند، اما او بعضی از حلقه های طلا را که آنها از مدیانیان به غنیمت گرفته بودند، خواست. مردم برای جدعون طلای زیادی دادند.

Frame 16-16

سپس جدعون از طلا برای ساختن لباس مخصوصی که کاهن اعظم آن را می‌پوشد استفاده کرد. اما مردم شروع به پرستش نمودن آن کردند، گویا آن یک بُت بود. بنابراین خدا دوباره قوم اسرائیل را مجازات کرد، بخاطریکه آنها بُت ها را عبادت می‌کردند. خدا به دشمنان شان اجازه داد تا آنها را شکست بدهند. بالاخره آنها بار دیگر از خدا تقاضای کمک کردند و خدا برای آنها نجات دهنده‌‌ای دیگری فرستاد تا آنها را نجات بدهد.

Frame 16-17

این اتفاق بارها رُخ داد: اسرائیلیان گناه می‌کردند، خدا آنها را مجازات می‌کرد، آنها توبه می‌کردند و خدا کسی را می‌فرستاد تا آنها را نجات بدهد. در جریان سال های طولانی، خدا اشخاص زیادی را برای نجات اسرائیلیان از دست دشمنان شان فرستاد.

Frame 16-18

بالاخره، مردم از خدا تقاضا نمودند تا مانند ملت های دیگر یک پادشاه داشته باشند. آنها پادشاهی می‌خواستند که قد بلند و قوی باشد و بتواند آنها را در جنگ ها رهبری کند. خدا از این درخواست آنها خوشش نیامد، ولی او به آنها همانطور که تقاضا نموده بودند، پادشاهی داد.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب داوران: فصل های ۱ تا ۳ و فصل های ۶ تا ۸ و کتاب اول سموئیل: فصل های ۱ تا ۱۰

۱۷- عهد خدا با داوود

Frame 17-1

شائول اولین پادشاه اسرائیل بود. او همانطور که مردم می‌خواستند، قد بلند و خوش چهره بود. شائول در چند سال اول که بر اسرائیل حکمرانی می‌کرد، پادشاهِ خوبی بود. اما پس از آن او به یک مرد بد تبدیل شد و از خدا اطاعت نمی‌کرد. بنابراین، خدا مرد دیگری را انتخاب کرد تا روزی بجای او پادشاه شود.

Frame 17-2

خدا یک مرد جوان اسرائیلی بنام داوود را انتخاب نمود و شروع به آماده ساختن او کرد تا روزی پس از شائول پادشاه شود. داوود یکی از چوپانان شهر بیت لحم بود. در زمان های مختلف، وقتی داوود از گوسفندان پدر خود نگهبانی می‌کرد، یک شیر و یک خرس را وقتی‌که به گوسفندان حمله کردند، کُشت. داوود یک مرد شکسته نَفس و پرهیزگار بود. او به خدا باور داشت و او از خدا اطاعت می‌کرد.

Frame 17-3

زمانیکه داوود هنوز یک مرد جوان بود، با یک آدم غول پیکر بنام جُلیات جنگ کرد. جُلیات یک سرباز بسیار خوب بود؛ او حدود سه متر قد داشت و بسیار قوی بود! ولی خدا به داوود کمک کرد تا جُلیات را بکُشد و اسرائیل را نجات بدهد. پس از آن، داوود پیروزی های زیادی را در مقابل دشمنان اسرائیل به دست آورد. داوود سرباز بزرگی شد و او لشکر اسرائیل را در جنگ های زیاد رهبری نمود. مردم از او بسیار تعریف می‌کردند.

Frame 17-4

مردم داوود را آنقدر دوست داشتند که باعث شد شائول پادشاه، به او حسادت کند. سرانجام شائول خواست تا او را بکُشد، اما داوود به صحرا فرار کرد تا از او و سربازان‌اش خود را پنهان کند. یک روز، هنگامی که شائول و سربازان‌اش به تعقیب داوود بودند، شائول داخل یک غار رفت؛ این همان غاری بود که داوود در آن پنهان شده بود، اما شائول او را ندید. داوود تا پشت سر شائول نزدیک رفت و تکه‌ای از لباس او را بُرید. پس از آنکه شائول از غار بیرون شد، داوود او را صدا کرد تا به او تکه‌ای را که در دست داشت نشان بدهد. به این ترتیب، شائول فهمید که داوود نمی‌خواهد تا او را بکُشد و پادشاه شود.

Frame 17-5

پس از مدتی، شائول در یک جنگ جان باخت و داوود پادشاهِ اسرائیل شد. او پادشاه خوبی بود و مردم او را دوست داشتند. خدا داوود را برکت داد و او را کامیاب ساخت. داوود جنگ های زیادی کرد و خدا به او کمک کرد تا دشمنان اسرائیل را شکست بدهد. داوود شهر اورشلیم را فتح کرده و آن را پایتخت خود ساخت، جایی‌که او در آن زندگی و سلطنت می‌کرد. داوود ۴۰ سال پادشاهی کرد و در این مدت، اسرائیل بسیار قدرتمند و ثروتمند شد.

Frame 17-6

داوود می‌خواست معبدی بسازد تا همه اسرائیلیان بتوانند در آن خدا را پرستش و برای او قربانی تقدیم کنند. مردم حدود ۴۰۰ سال، خدا را در خیمه ملاقاتی که موسی ساخته بود پرستش نموده و برای او قربانی می‌کردند.

Frame 17-7

اما در آنجا پیامبری بنام ناتان بود. خدا او را فرستاد تا به داوود بگوید: «تو بسیار زیاد جنگ کردی، پس تو این معبد را برای من نخواهی ساخت؛ پسر ات آن را خواهد ساخت. اما بازهم، من تورا بسیار زیاد برکت خواهم داد. یکی از اولاده های تو تا ابدالاباد بر قوم من مانند یک پادشاه حکمرانی خواهد کرد!» تنها اولاده‌ی داوود که می‌توانست تا ابدالاباد حکمرانی کند، مسیح بود. مسیح یگانه برگزیده‌ی خدا بود که مردم جهان را از گناهان شان نجات می‌داد.

Frame 17-8

وقتی داوود پیام ناتان را شنید، او خدا را شکر کرده و او را ستایش نمود. خدا او را دوست می‌داشت و به او بسیار برکت داد. البته، داوود نمی‌دانست خدا چه زمانی این کارها را انجام خواهد داد. اما حالا ما می‌دانیم که اسرائیلیان باید زمان زیادی را قبل از آمدن مسیح انتظار می‌کشیدند، یعنی حدود ۱۰۰۰ سال.

Frame 17-9

داوود سال های زیاد بالای قوم خود عادلانه حکومت کرد. او با ایمانداری از خدا اطاعت می‌کرد و خدا او را برکت می‌داد. با این حال، پس از سال ها، او در مقابل خدا مرتکب گناه بزرگی شد.

Frame 17-10

روزی داوود از قصر خود به بیرون نگاه می‌کرد، او زن زیبایی را در حال حمام کردن دید. داوود او را نمی‌شناخت، اما فهمید که نام او بَتشِبَع است.

Frame 17-11

داوود بجای آنکه بطرف دیگری نگاه کند، شخصی را فرستاد تا او را نزدش بیاورد. او با آن زن همبستری نمود و او را به خانه‌اش باز گرداند. پس از مدت کوتاهی، بَتشِبَع پیامی برای داوود فرستاد و گفت که او حامله است.

Frame 17-12

شوهر بَتشِبَع مردی بنام اوریا بود. او یکی از بهترین سربازان داوود بود؛ او در این زمان در یک جنگ بود. داوود اوریا را از جنگ خواست و به او گفت، برو و همرای خانم‌ات زندگی کن. اما اوریا در حالیکه سربازان دیگر در جنگ بودند از رفتن به خانه خودداری نمود. پس داوود اوریا را به جنگ فرستاد و به قومندان جنگ گفت که او را در جایی قرار بده که قوی‌ترین دشمن در آنجا است تا او کُشته شود. این اتفاق افتاد و اوریا در جنگ کُشته شد.

Frame 17-13

پس ازآنکه اوریا در جنگ کُشته شد، داوود با بَتشِبَع عروسی کرد و پس از آن، او پسر داوود را بدنیا آورد. خدا از کاری که داوود انجام داده بود بسیار قهر بود، پس ناتان پیامبر را فرستاد تا به داوود بگوید که گناه او چقدر بزرگ بوده است. داوود از گناه خود توبه کرد و خدا او را بخشید. داوود حتی تا پایان عمر خود، در سخت‌ترین اوقات از خدا اطاعت و پیروی نمود.

Frame 17-14

اما پسر نوزاد داوود مُرد؛ خدا اینگونه داوود را مجازات کرد. همچنان، تا وقتی‌که داوود وفات نمود، بعضی از اعضای خانواده او در مقابلش قیام کردند و داوود قدرت زیادی را از دست داد. اما خدا هنوز به آنچه که برای داوود وعده کرده بود، وفادار بود و آن را انجام داد. با وجودیکه داوود از او نافرمانی کرده بود. پس از آن، داوود و بَتشِبَع صاحب پسر دیگری شدند و نام او را سلیمان گذاشتند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب اوّل سموئیل: فصل ۱۰، فصل های ۱۵ تا ۱۹، فصل ۲۴، فصل ۳۱ و کتاب دوم سموئیل: فصل ۵، فصل ۷ و فصل ۱۱ تا ۱۲

۱۸- تقسیم پادشاهی اسرائیل

Frame 18-1

داوود پادشاه ۴۰ سال سلطنت کرد. پس از مرگ او، پسرش سلیمان بالای اسرائیل حکومت کرد. خدا با سلیمان صحبت کرد و از او پرسید که چه چیز را بیشتر می‌خواهی تا من برای تو بدهم. سلیمان از خدا خواست تا به او حکمت بسیار بدهد. این خدا را خشنود ساخت؛ بنابراین او سلیمان را داناترین مرد جهان ساخت. سلیمان چیزهای زیادی آموخت و یک حکمران بسیار دانا بود. خدا همچنان او را بسیار ثروتمند ساخت.

Frame 18-2

سلیمان در اورشلیم معبدی را ساخت که پدرش داوود، برای ساختن آن برنامه ریزی نموده و تمام مواد آن را جمع آوری کرده بود. حالا مردم بجای خیمه ملاقات، خدا را در معبد پرستش و برای او قربانی می‌کردند. خدا آمد و در عبادتگاه حاضر شد و او با قوم خود در آنجا زندگی می‌کرد.

Frame 18-3

اما سلیمان زنان کشور های دیگر را دوست داشت. او با عروسی کردن همراه با زنان زیاد، در حدود ۱۰۰۰ زن، از خدا نافرمانی کرد! بسیاری از این زنان از کشور های بیگانه آمدند و خدایان خود را با خود آورده و به پرستش آنها ادامه دادند. وقتی سلیمان پیر شده بود، او نیز خدایان آنها را پرستش می‌نمود.

Frame 18-4

خدا به همین خاطر بالای سلیمان قهر شد. خدا گفت که او سلیمان را با تقسیم نمودن قوم اسرائیل به دو پادشاهی، مجازات خواهد کرد. او این کار را پس از وفات سلیمان انجام داد.

Frame 18-5

پس از مرگ سلیمان، پسرش رحُبعام پادشاه شد. تمام قوم اسرائیل جمع شدند تا او را به حیث پادشاه خود قبول کنند. آنها به رحُبعام شکایت کردند که سلیمان آنها را مجبور ساخته بود تا سخت کار کنند و مالیات زیاد پرداخت نمایند. آنها از رحُبعام خواستند تا بالای آنها کمتر کار کند.

Frame 18-6

اما رحُبعام به روشی بسیار احمقانه برای آنها پاسخ داد. او گفت: «شما می‌گویید که پدرم سلیمان، شما را مجبور می‌کرد تا سخت کار کنید. اما من بیشتر از او شما را مجبور می‌سازم تا سخت‌تر کار کنید و من شما را بدتر رنج خواهم داد.»

Frame 18-7

وقتی مردم این سخنان او را شنیدند، تعداد زیاد آنها، به ضد او قیام کردند. ده قبیله او را ترک کردند و تنها دو قبیله با او ماندند. این دو قبیله خود را پادشاهی یهودا نامیدند.

Frame 18-8

آن ده قبیله دیگر مردی را بنام یرُبعام پادشاه خود ساختند. این قبایل در قسمت شمالی آن سرزمین بودند. آنها خود را پادشاهی اسرائیل نامیدند.

Frame 18-9

یرُبعام بر ضد خدا قیام نمود و باعث شد تا مردم گناه کنند. او دو بُت ساخت تا مردم آنها را پرستش نمایند. آنها دیگر برای پرستش خدا به معبد اورشلیم در پادشاهی یهودا نرفتند.

Frame 18-10

پادشاهی یهودا و اسرائیل دشمنان همدیگر شدند و آنها بیشتر اوقات با یکدیگر جنگ می‌کردند.

Frame 18-11

در پادشاهی جدید اسرائیل، تمام پادشاهان شیطان صفت بودند. بسیاری از این پادشاهان توسط سایر اسرائیلیان که می‌خواستند در سرزمین شان پادشاه شوند، کُشته شدند.

Frame 18-12

تمام پادشاهان و تعداد زیادی مردم پادشاهی اسرائیل، بُت ها را پرستش می‌کردند. وقتی آنها این کار را انجام می‌دادند، زیادتر با زنان بدکاره همبستر می‌شدند و حتی بعضی اوقات کودکان را برای بُت ها قربانی می‌کردند.

Frame 18-13

پادشاهان یهودا از اولاده داوود بودند. یک تعداد از این پادشاهان مردان خوبی بودند؛ آنها عادلانه حکومت کرده و خدا را پرستش می‌نمودند. ولی بیشتر پادشاهان یهودا شیطان صفت بودند. آنها به‌طور ناشایسته حکومت کرده و بُت ها را عبادت می‌کردند. یک تعداد از این پادشاهان حتی فرزندان خود را برای خدایان دروغین قربانی کردند. همچنان بیشتر مردم یهودا در برابر خدا نافرمانی کرده و خدایان دروغین را پرستش کردند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب اول پادشاهان: فصل های ۱ تا ۶ و فصل ۱۱ تا ۱۲

۱۹- پیامبران

Frame 19-1

خدا همیشه برای اسرائیلیان پیامبرانی را می‎فرستاد. پیامبران پیام های خدا را دریافت می‎کردند و آنها را به مردم می‎گفتند.

Frame 19-2

زمانی‌که آخاب در پادشاهی اسرائیل، پادشاه بود، ایلیا نیز پیامبر بود. آخاب یک مرد شیطان صفت بود. او تلاش ‎کرد تا مردم را برای پرستش نمودن خدای دروغین بنام بَعَل مجبورسازد. بنابراین ایلیا به آخابِ پادشاه گفت که خدا می‌خواهد مردم را مجازات نماید. او گفت: «هیچ باران و شبنمی در پادشاهی اسرائیل نخواهد آمد، تا زمانی‌که من نگویم که دوباره باران ببارد.» این سخنان ایلیا، آخاب را آنقدر قهر ساخت که او تصمیم گرفت تا ایلیا را به ‌قتل برساند.

Frame 19-3

بنابراین خدا به ایلیا گفت، به صحرا برو و خود را از آخاب پنهان کن. ایلیا بطرف صحرا در کنار جوی خاص که خدا او را هدایت کرده بود رفت. هر صبح و شام پرندگان برای ایلیا نان و گوشت می‎آوردند. در این مدت آخاب و لشکر او در جستجوی ایلیا بودند اما او را پیدا نمی‌توانستند.

Frame 19-4

چون باران نبارید، پس از مدتی آن جوی خشک شد؛ پس ایلیا به سرزمین دیگری که در همان نزدیکی بود، رفت. در آن سرزمین یک زن بیوه‌ای فقیر با پسراش زندگی ‎می‎کرد. غذای آنها تقریباً تمام شده بود چون در آنجا هیچ محصولی وجود نداشت. اما چون آن زن از ایلیا مراقبت می‎کرد، خدا به او و پسراش مهربانی کرد، کندوی آرد و بوتل روغن آنها هرگز خالی نشد. آنها در تمام دوران قحطی غذای کافی داشتند. ایلیا حدود سه سال در آنجا ماند.

Frame 19-5

پس از سه و نیم سال خدا به ایلیا گفت، او دوباره باران خواهد بارانید. خدا به ایلیا گفت، به پادشاهی اسرائیل برگرد و با آخاب صحبت کن، بنابراین او نزد آخاب رفت. وقتی آخاب او را دید، به او گفت: «این تو هستی، ای مشکل ساز!» ایلیا جواب داد: «نخیر، مشکل ساز تو هستی! تو یهوه را که خدای حقیقی است ترک نمودی و بَعَل را پرستش می‎کنی. اکنون تو باید تمام مردمِ پادشاهی اسرائیل را به کوه کَرمِل بیاوری.»

Frame 19-6

پس تمام مردم اسرائیل در کوه کَرمِل رفتند. مردانی که می‌گفتند درباره پیام های بَعَل صحبت می‌کنند نیز آمدند؛ ۴۵۰ نفر از آنها در آنجا بودند. ایلیا به مردم گفت: «تا چی وقت، به تغییر نظر تان ادامه می‌دهید؟ اگر یهوه خدا است، او را پرستش کنید! و اگر بَعَل خدا است، او را پرستش کنید!»

Frame 19-7

سپس ایلیا به پیامبران بَعَل گفت: «یک گاو نر را بکُشید، گوشت آن را تکه تکه نمایید و آن را بالای قربانگاه گذاشته و قربانی کنید، اما آتش روشن نکنید. پس از آن من هم اینکار را خواهم کرد و گوشت را در یک قربانگاه دیگر خواهم گذاشت. پس از آن، اگر خدا بر قربانگاه آتش فرستاد، شما خواهید ‎فهمید که او خدای واقعی است. بنابراین پیامبران بَعَل قربانی را آماده کردند، ولی آتش روشن نکردند.

Frame 19-8

سپس پیامبران بَعَل نزد بَعَل دعا کردند: «ای بَعَل، صدای ما را بشنو!» تمام روز آنها دعا کردند، فریاد زدند و حتی بدن خود را با چاقوها بریدند، اما بَعَل جواب نداد و آتشی نفرستاد.

Frame 19-9

پیامبران بَعَل تقریباً تمام روز را در دعا کردن نزد بَعَل سپری نمودند. سرانجام آنها دعای شان را متوقف نمودند. سپس ایلیا گوشت گاو نرِ دیگر را در قربانگاه برای خدا گذاشت. پس از آن او به مردم گفت، ۱۲ دیگِ بزرگ از آب را بر روی قربانی بریزید تا زمانی‌که گوشت، چوب و حتی زمین اطراف قربانگاه بطور کامل تَر شود.

Frame 19-10

سپس ایلیا دعا کرد: «ای یهوه، خدای ابراهیم، اسحاق و یعقوب امروز به ما نشان بده که تو تنها خدای اسرائیل هستی و من خدمتگذار تو هستم. جواب من را بده تا این مردم بدانند که تو خدای حقیقی هستی.»

Frame 19-11

بلافاصله، آتش از آسمان فرود امد و گوشت، چوب، سنگ، خاک و حتی آب را که در اطراف قربانگاه بود، سوزانید. وقتی مردم این را دیدند، آنها خود را بر زمین انداخته و گفتند: «یهوه خدا است! یهوه خدا است!»

Frame 19-12

سپس ایلیا گفت: «به هیچ یک از پیامبران بَعَل اجازه ندهید تا فرار کنند!» بنابراین مردم پیامبران بَعَل را اسیر کرده، آنها را از آنجا برده و کُشتند.

Frame 19-13

سپس ایلیا به آخابِ پادشاه گفت: «زود به خانه خود برگرد، چون قرار است باران ببارد.» بسیار زود آسمان سیاه شد و باران شدید شروع به باریدن کرد. یهوه در حال پایان دادن به خشک سالی بود؛ این همچنان نشان داد که او خدای حقیقی است.

Frame 19-14

وقتی ایلیا کار خود را تمام کرد، خدا مردی را بنام اِلیَشع انتخاب کرد تا پیامبر او باشد. خدا از طریق اِلیَشع معجزات زیادی انجام داد. یکی از معجزات برای نعمان اتفاق افتاد. او یکی از قوماندان های لشکر دشمن بود، اما او یک مریضی خطرناک جلدی داشت. نعمان که در مورد اِلیَشع شنید، او نزد اِلیَشع رفت و از او خواست تا شفایش بدهد. اِلیَشع به نعمان گفت به دریای اردن برو و خود را هفت بار در آب غوطه کن.

Frame 19-15

نعمان قهر شد. او از انجام دادن این کار خود داری نمود چون برای او احمقانه بنظر ‎رسید. اما پس از اندکی او نظر خود را تغییر داد. نعمان به دریای اردن رفت و هفت بار خود را در آب غوطه کرد. وقتی آخرین بار از زیر آب بلند شد، خدا او را شفا داد.

Frame 19-16

خدا همچنان پیامبران بسیار دیگری را نیز نزد مردم اسرائیل فرستاد. همه‌ی آنها به مردم گفتند که پرستش بُت ها را متوقف کنید. بجای آن، مردم باید با همدیگر عادلانه رفتار نمایند و بالای یکدیگر رحم کنند. پیامبران به مردم اخطار دادند که باید از بدی دست بردار شوند و بجای آن از خدا پیروی کنند. اگر مردم این کار را نکنند، پس خدا آنها را درجمع گناه کاران قضاوت خواهد کرد و او آنها را مجازات خواهد نمود.

Frame 19-17

بیشتر اوقات، مردم از خدا اطاعت نکردند. آنها بار ها با پیامبران بدرفتاری می‌کردند و حتی آنها را می‎کُشتند. یک بار آنها ارمیای پیامبر را داخل یک چاه خشک انداخته و او را در آنجا رها کردند تا بمیرد. او در گل و لای، زیر چاه فرو رفت. اما پادشاه به او رحم کرد و به زیر دستان خود امر کرد تا ارمیا را قبل از آنکه بمیرد، از چاه بیرون بیاورند.

Frame 19-18

باوجود آنکه مردم از پیامبران نفرت داشتند ولی آنها هنوز هم از جانب خدا صحبت می‎کردند. آنها به مردم اخطار می‎دادند که اگر توبه نکنند، خدا آنها را نابود خواهد کرد. آنها همچنان به مردم یادآوری می‎کردند که خدا وعده داده است تا مسیح را برای آنها بفرستد.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب اول پادشاهان: فصل های ۱۶ تا ۱۸؛ کتاب دوم پادشاهان: فصل ۵ و کتاب ارمیا: فصل ۳۸

۲۰- تبعید و بازگشت

Frame 20-1

پادشاهی اسرائیل و پادشاهی یهودا هر دو در برابر خدا گناه کردند و عهدی را که خدا با آنها در کوه سینا بسته بود، شکستند. خدا پیامبران خود را فرستاد تا به آنها اخطار بدهند و به آنها بگویند که توبه کنید و خدا را دوباره پرستش نمایید، اما آنها از اطاعت کردن خودداری نمودند.

Frame 20-2

بنابراین خدا هر دو پادشاهی را مجازات نمود و به دشمنان شان اجازه داد تا آنها را نابود سازند. آشوریان ملت دیگری بودند که بسیار قدرتمند شدند. آشوریان نسبت به سایر ملت ها بسیار ظالم بودند. آنها آمدند و پادشاهی اسرائیل را ویران کردند. آشوریان بسیاری مردم پادشاهی اسرائیل را کُشتند و هر آن چیزی را که خواستند با خود برده و بخش بزرگ از آن سرزمین را به آتش کشیدند.

Frame 20-3

آشوریان تمام رهبران، ثروتمندان و افرادی را که قادر بودند وسایل با ارزش بسازند با خود به آشور بردند. فقط تعداد کمی از مردم فقیر اسرائیلی در اسرائیل باقی ماندند.

Frame 20-4

سپس آشوریان، بیگانگان را برای زندگی کردن در آن سرزمین بردند. بیگانگان شهرها را بازسازی نمودند. آنها با اسرائیلیانی که در آنجا باقیمانده بودند عروسی کردند. اولاده این مردم سامری ها نامیده ‌شدند.

Frame 20-5

مردم در پادشاهی یهودا دیدند که چگونه خدا پادشاهی اسرائیل و مردم آن را به خاطر نداشتن ایمان و اطاعت نکردن از او مجازات کرد. اما آنها هنوز هم، بُت ها و خدایان کنعانیان را پرستش می‌کردند. خدا پیامبران زیادی را نزد آنها فرستاد تا به آنها اخطار بدهند، اما آنها از شنیدن سخنان ایشان خودداری نمودند.

Frame 20-6

حدود ۱۰۰ سال پس از آنکه آشوریان پادشاهی اسرائیل را نابود کردند، خدا نبوکدنصر، پادشاه بابلیان را فرستاد تا به پادشاهی یهودا حمله کند. بابِل ملت قدرتمندی بود. پادشاه یهودا پذیرفت که خادم نبوکدنصر باشد و سالانه به او پول زیاد پرداخت کند.

Frame 20-7

اما پس از مدت چند سال، پادشاه یهودا علیه بابل قیام کرد. بنابراین، بابلیان برگشته و به پادشاهی یهودا حمله کردند. آنها شهر اورشلیم را تصرف، معبد را ویران و تمام گنجینه های شهر و معبد را با خود بردند.

Frame 20-8

سربازان نبوکدنصر، پادشاه یهودا را به جرم شورش مجازات کردند و پسران او را در مقابلش کُشتند. سپس او را کور نموده و به زندان بابل بردند تا در آنجا بمیرد.

Frame 20-9

نبوکدنصر و لشکر او تقریباً تمام مردم پادشاهی یهودا را به بابل بردند. تنها مردم بسیار فقیر را در آنجا گذاشتند تا زراعت کنند. در این مدت زمانی که قوم خدا مجبور شدند تا سرزمین وعده شده را ترک کنند، تبعید (اخراج) گفته می‌شد.

Frame 20-10

اگرچه خدا قوم خود را بخاطر گناهان شان مجازات نمود و آنها را از سرزمین وعده شده اخراج کرد، اما او قوم و وعده های خود را فراموش نکرد. خدا همچنان مراقب قوم خود بود و از طریق پیامبران خود با آنها صحبت می‌کرد. او وعده داد که پس از ۷۰ سال آنها را دوباره به سرزمین وعده شده بازگرداند.

Frame 20-11

تقریباً پس از ۷۰ سال، کوروش پادشاه فارس، بابلیان را شکست داد. بنابراین بجای امپراتوری بابلیان، امپراتوری فارس بالای ملت های زیاد حکومت می‌کرد. اسرائیلیان در این زمان، یهودی نامیده می‌شدند و بیشتر آنها تمام عمر خود را در بابل زندگی کرده بودند. فقط تعداد اندکی از یهودیانی بسیار پیر، سرزمین یهودا را به یاد داشتند.

Frame 20-12

فارس ها بسیار قوی بودند، اما مردمی را که اسیر می‌گرفتند‌ با آنها به مهربانی رفتار می‌کردند. اندکی پس از آنکه کوروش به پادشاهی فارس رسید دستور داد، هر یهودی که می‌خواهد به یهودا برگردد، می‌تواند فارس را ترک کند و به یهودا برود. او حتی به آنها پول داد تا معبد را بازسازی کنند! بنابراین، پس از ۷۰ سال تبعید (اخراج) گروه اندکی از یهودیان به شهر اورشلیم در یهودا برگشتند.

Frame 20-13

هنگامی که مردم به اورشلیم رسیدند، آنها معبد و دیوار های اطراف شهر را بازسازی نمودند. فارس ها هنوز هم بالای آنها حکومت می‌کردند، اما یک بار دیگر یهودیان در سرزمین وعده شده زندگی کرده و در معبد، عبادت می‌کردند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب دوم پادشاهان: فصل های ۱۷، ۲۴ و ۲۵؛ کتاب دوم تواریخ: فصل ۳۶؛ کتاب عِزرا: فصل های ۱ تا ۱۰ و کتاب نِحِمیا: فصل های۱ تا ۱۳

۲۱- خدا وعده آمدن مسیح را می‌دهد

Frame 21-1

حتی زمانی که خدا جهان را خلق نمود؛ او می‌دانست که پس از یک مدت زمان طولانی مسیح را خواهد فرستاد. او به آدم و حوا وعده کرد که این کار را انجام خواهد داد. او گفت که از اولاده‌ی حوا کسی بدنیا خواهد آمد که سر مار را خواهد شکست. البته! شیطان برای فریب دادن حوا به شکل مار ظاهر شد. منظور خدا این بود که مسیح شیطان را بطور کلی شکست خواهد داد.

Frame 21-2

خدا به ابراهیم وعده کرد که از طریق او، تمام اقوام جهان را برکت خواهد داد. خدا این وعده را با فرستادن مسیح پس از مدتی عملی خواهد کرد. مسیح تمام اقوام جهان را از گناه شان نجات خواهد داد.

Frame 21-3

خدا به موسی وعده داد که در آینده پیامبری مانند خود او خواهد فرستاد. او مسیح خواهد بود. به این ترتیب، خدا دوباره وعده کرد که مسیح را خواهد فرستاد.

Frame 21-4

خدا به داوود پادشاه وعده داد که یکی از اولاده‌ای او، مسیح خواهد بود. او پادشاه خواهد شد و تا ابدالاباد بر قوم خدا حکومت خواهد کرد.

Frame 21-5

خدا با ارمیای پیامبر صحبت کرد و به او گفت که او روزی عهد جدیدی خواهد بست. عهد جدید مانند عهد عتیق که خدا در کوه سینا با اسرائیل بسته بود، نخواهد بود. وقتی خدا با مردم عهد جدید ببندد، آنها را مجبور خواهد ساخت تا او را شخصاً بشناسند. همه مردم او را دوست خواهند داشت و از قوانین او اطاعت خواهند کرد؛ خدا گفت: این مانند آن خواهد بود که او قوانین خود را در قلب های مردم می‌نویسد. آنها قوم او خواهند بود و او گناهان آنها را خواهد بخشید. این مسیح است که عهد جدید را با آنها خواهد بست.

Frame 21-6

پیامبران خدا نیز گفتند که مسیح، یک پیامبر، یک کاهن و یک پادشاه خواهد بود. پیامبر، شخصی است که کلام خدا را می‌شنود و سپس پیام های خدا را به مردم اعلام می‌کند. مسیحِ را که خدا وعده فرستادن او را داده بود یک پیامبر کامل خواهد بود. این بدان معناست، که مسیح پیام های خدا را کامل خواهد شنید، او پیام ها را کاملاً فهمیده و آنها را به مردم بطورکامل تعلیم خواهد داد.

Frame 21-7

کاهنان اسرائیلی قربانی کردن را برای مردم، به خدا ادامه دادند. این قربانی ها جایگزین مجازات مردم بخاطر گناهان شان بود. کاهنان نیز نزد خدا برای مردم دعا می‌کردند. با این حال، مسیح کاهن اعظم کامل خواهد بود، که خود را به عنوان قربانی کامل به خدا تقدیم خواهد کرد. یعنی، او هرگز گناه نخواهد کرد و زمانی‌که خود را به عنوان قربانی تقدیم کند، هیچ قربانی دیگری برای گناه لازم نخواهد بود.

Frame 21-8

پادشاهان و روئسا، بالای اقوام حکومت کرده و بعضی اوقات اشتباه نیز می‌کنند. داوود پادشاه، فقط بالای اسرائیلیان حکومت کرد. اما مسیح، از اولاده داوود، بالای تمام جهان حکومت خواهد نمود و تا ابدالاباد پادشاهی خواهد کرد. همینطور، او همیشه عادلانه حکومت خواهد نمود و تصمیم ‌های درست خواهد گرفت.

Frame 21-9

پیامبران خدا در مورد مسیح بسیار چیزهای دیگر نیز گفتند. بطورمثال، ملاکی گفت: پیش از آمدن مسیح، پیامبر دیگری خواهد آمد. آن پیامبر بسیار مهم خواهد بود. همچنان اِشعیای پیامبر نوشت، مسیح از باکره‌ای متولد خواهد شد و میکاه‌ی پیامبر گفت: «مسیح در شهر بیت لحم تولد خواهد شد.»

Frame 21-10

اِشعیای پیامبر گفت که مسیح در سرزمین جلیل زندگی خواهد کرد. مسیح مردم غمگین را دلداری داده و زندانیان را آزاد خواهد کرد. مسیح همچنان مریضان و کسانی را که نمی‌توانند بشنوند، ببینند، صحبت کنند و یا راه بروند شفا خواهد داد.

Frame 21-11

اِشعیای پیامبر نیز گفت که مردم از مسیح نفرت خواهند داشت و او را نخواهند پذیرفت. پیامبران دیگر نیز گفتند که یکی از دوستان مسیح، بر ضد او خواهد شد. زکریای پیامبر گفت، که این دوست مسیح برای تسلیم کردن او ۳۰ سکه‌ای نقره از مردم دیگر دریافت خواهد کرد. همچنان تعدادی از پیامبران گفتند که مردم مسیح را خواهند کُشت و بر لباس او قُرعه خواهند انداخت.

Frame 21-12

پیامبران همچنان درباره چگونگی مرگ مسیح گفتند. اِشعیا پیشگویی نمود که مردم بر مسیح تُف خواهند کرد، او را مسخره نموده و لت و کوب خواهند نمود. آنها به او نیزه خواهند زد و در رنج و عذاب بزرگ خواهد مُرد، باوجودیکه مرتکب هیچ گناهی نشده بود.

Frame 21-13

پیامبران همچنان گفتند که مسیح گناه نخواهد کرد و او کامل خواهد بود. اما او خواهد مُرد و خدا بخاطر گناهان دیگران او را مجازات خواهد نمود. وقتی او بمیرد، مردم می‌توانند با خدا صلح کنند. به همین خاطر است که نظر به نقشه خدا، مسیح باید بمیرد.

Frame 21-14

پیامبران همچنان گفتند که خدا مسیح را پس از مرگ زنده خواهد ساخت. این نشان می‌دهد که مُردن و زنده شدن عیسی، نقشه‌ای خدا برای بستن عهد جدید بود تا بتواند مردمی را که در مقابل او گناه کرده بودند، نجات بدهد.

Frame 21-15

خدا چیز های زیادی را در مورد مسیح به پیامبران آشکار نمود، اما مسیح در زمان هیچ یک از آن پیامبران نیامد. بیشتر از ۴۰۰ سال پس از آخرین پیشگویی ها، خدا مسیح را در زمان دقیق و مناسب به جهان فرستاد.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب پیدایش: فصل های ۳ و ۱۲؛ کتاب تثنیه: فصل ۱۸ آیه ۱۵؛ کتاب دوم سموئیل: فصل ۷؛مزمور: ۱۶، ۲۲، ۳۵، ۴۱، ۶۹؛ کتاب اشعیا: فصل ۷ آیه ۱۴، فصل ۹ آیه های ۱ تا ۷، فصل ۶۱، فصل۵۰ آیه ۶، فصل ۵۳، فصل ۵۹ آیه ۱۶، کتاب ارمیا: فصل ۳۱؛ کتاب دانیال: فصل ۷؛ کتاب میکاه: فصل ۵ آیه ۲؛ کتاب زکریا: فصل ۱۱ آیه ۱۲ تا ۱۳ و کتاب ملاکی: فصل ۴ آیه ۵۳

۲۱- تولّد یوحنا

Frame 22-1

خدا در گذشته با پیامبران سخن می‌گفت تا آنها بتوانند با قوم او صحبت کنند. سپس ۴۰۰ سال خاموشی فرا رسید که در آن خدا با هیچ مردی صحبت نکرد. پس از آن خدا فرشته‌ی را نزد کاهنی بنام زکریا فرستاد. زکریا و زن او الیزابت، به خدا احترام می‌گذاشتند. آنها بسیار پیر شده بودند و الیزابت هیچ طفلی بدنیا نیاورده بود.

Frame 22-2

فرشته خدا به زکریا گفت: «زن تو پسری بدنیا خواهد آورد و تو او را یوحنا خواهی نامید. خدا او را از روح القدس پُر خواهد ساخت و یوحنا مردم را برای پذیرفتن مسیح آماده خواهد کرد!» زکریا جواب داد: «من و زن‌ام بسیار پیر هستیم تا طفلی داشته باشیم!» چطور باور کنم که حقیقت را به من می‌گویی؟»

Frame 22-3

فرشته به زکریا جواب داد: «من از طرف خدا فرستاده شده‌ام تا این خبر خوش را به تو بدهم. بخاطریکه به من باور نکردی، تا زمانیکه طفل بدنیا بیاید گنگه خواهی بود.» در همان لحظه زکریا گنگه شد. سپس فرشته زکریا را ترک نمود. پس از آن، زکریا به خانه برگشت و زن او حامله شد.

Frame 22-4

وقتی‌ الیزابت شش ماه حامله‌ بود، ناگهان همان فرشته خدا بر خویشاوند الیزابت که مریم نام داشت ظاهر شد. او یک باکره و نامزد مردی بنام یوسف بود. فرشته خدا گفت: «تو حامله خواهی شد و پسری بدنیا خواهی آورد. تو نام او را باید عیسی بگذاری. او پسر خدای متعال خواهد بود و تا ابدالاباد پادشاهی خواهد کرد.»

Frame 22-5

مریم جواب داد: «این چطور ممکن است؟ چون من باکره هستم.» فرشته توضیح داد: «روح القدس بر تو خواهد آمد و قدرت خدا بر تو خواهد رسید. بنابراین آن نوزاد، مقدس و پسر خدا خواهد بود.» مریم آنچه را که فرشته گفت باور کرد.

Frame 22-6

بلافاصله پس از این اتفاق، مریم به دیدن الیزابت رفت. همینکه مریم به او سلام داد، طفل الیزابت در رحم او تکان خورد. آن زنان بخاطر آنچه که خدا برای آنها انجام داده بود باهم خوشحالی کردند. مریم مدت سه ماه نزد الیزابت ماند و سپس به خانه برگشت.

Frame 22-7

پس از آنکه پسر الیزابت تولد شد. همانطور که فرشته به زکریا و الیزابت گفته بود آنها نوزاد را "یوحنا" نامیدند. سپس خدا دوباره به زکریا توانایی سخن گفتن را داد. زکریا گفت: «خدا را شکر، بخاطریکه او قوم خود را به یاد آورد تا آنها را کمک کند. تو ای پسرم، پیامبر خدای متعال خواهی بود. تو به مردم خواهی گفت که چگونه می‌توانند بخشش گناهان شان را دریابند!»

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل لوقا: فصل ۱

۲۳- تولّد عیسی

Frame 23-1

مریم نامزد مرد نیکوکاری بنام یوسف بود. وقتی‌ یوسف شنید که مریم حامله است، او می‌دانست که این طفل از خود او نیست. با وجود این، او نمی‌خواست مریم را شرمنده سازد، پس تصمیم گرفت تا بالای مریم رحم کند و بی سر و صدا او را طلاق بدهد. اما قبل از انجام این کار، فرشته خدا در خواب به یوسف ظاهر شد و با او صحبت کرد.

Frame 23-2

فرشته گفت: «یوسف، ازگرفتن مریم به همسری خود نترس. زیرا طفلی که در بطن او است از روح القدس است. او یک پسر بدنیا خواهد آورد و تو نام او را عیسی (که به معنای "یهوه نجات می‌دهد" است) بگذار. بخاطریکه او مردم را از گناهان شان نجات خواهد داد.»

Frame 23-3

پس یوسف با مریم عروسی کرد و او را به‌عنوان خانم‌اش به خانه خود برد، اما تا زمانی‌که مریم آن طفل را بدنیا نیاورد یوسف با او همبستر نشد.

Frame 23-4

وقتیکه زمان تولد طفلِ مریم نزدیک شد، او و یوسف یک سفر طولانی به شهر بیت لحم داشتند. آنها باید به آنجا می‌رفتند، زیرا مقامات رومی می‌خواستند تا تمام مردم سرزمین اسرائیل را سرشماری کنند. آنها از همه مردم خواستند تا بجایی بروند که اجداد شان زندگی می‌کردند. داوود پادشاه در بیت لحم بدنیا آمده بود و او جد مریم و یوسف بود.

Frame 23-5

مریم و یوسف به بیت لحم رفتند، اما در آنجا مکانی برای ماندن آنها وجود نداشت، بجز طویله‌ای که حیوانات را نگهداری می‌کردند. آن همان جایی بود که مریم طفل خود را بدنیا آورد. او طفل را در یک آخور خواباند، چون در آنجا تختی برای خواباندن طفل وجود نداشت و آنها نام او را عیسی گذاشتند.

Frame 23-6

همان شب در مزرعه‌ای نزدیک به آنها چوپان هایی بودند که از گله های شان محافظت می‌کردند. ناگهان، فرشته‌ی درخشان بر آنها ظاهر شد و آنها ترسیدند. فرشته گفت: «نترسید، زیرا من برای شما خبر خوش دارم. مسیح وعده شده که خداوند می‌باشد در بیت لحم بدنیا آمده است!»

Frame 23-7

به جستجوی نوزاد بروید، او را در قنداق پیچیده و در آخور خواهید یافت.» ناگهان آسمان پُر از فرشتگان شد. آنها خدا را ستایش ‌کرده و می‌گفتند: «خدا را در برترین آسمانها جلال و بر زمین در بین مردمی كه مورد پسند او می‌باشند صلح و سلامتی باد!»

Frame 23-8

سپس فرشتگان رفتند. چوپان‌ ها گوسفندان خود را رها کردند تا به دیدن طفل بروند. آنها بسیار زود به جایی‌که عیسی در آن بود رسیدند و او را که در آخور خوابیده بود، پیدا کردند. همانطور که فرشته به آنها گفته بود. آنها بسیار هیجان زده شده بودند. سپس چوپان‌ها به مزرعه‌ی که گوسفندان شان در آنجا بودند برگشتند. آنها بخاطر آنچه که دیده و شنیده بودند خدا را ستایش می‌کردند.

Frame 23-9

چند نفر در یک کشور دور در سمت مشرق زمین که بسیار دانا و ستاره شناس بودند، یک ستاره غیر عادی را در آسمان دیدند. آنها گفتند: این بدان معناست که پادشاه جدید یهودیان متولد شده است. بنابراین، آنها تصمیم گرفتند تا برای دیدن نوزاد از کشور شان سفر کنند. پس از یک سفر طولانی، آنها به بیت لحم رسیدند و خانه‌ای را که در آن عیسی و والدین او زندگی می‌کردند، پیدا نمودند.

Frame 23-10

وقتی این مردان عیسی را با مادرش دیدند، آنها تعظیم نموده و او را پرستش کردند. آنها به عیسی هدایای قیمتی داده و سپس به خانه‌ای خود برگشتند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل مَتّیٰ: فصل های ۱ تا ۲ و انجیل لوقا: فصل ۲

۲۴- یوحنا عیسی را تعمید می‎دهد

Frame 24-1

یوحنا، پسر زکریا و الیزابت بزرگ شده و پیامبر شد. او در صحرا زندگی می‏‎کرد خوراک او عسل صحرایی و ملخ بود، لباس های را که می‌پوشید از پشم شتر ساخته شده بود.

Frame 24-2

بسیاری از مردم در صحرا می‌آمدند تا سخنان یوحنا را بشنوند. او مردم را نصیحت کرده و به آنها می‌گفت: «توبه کنید زیرا پادشاهی خدا نزدیک است.»

Frame 24-3

وقتی مردم این پیام یوحنا را شنیدند بسیاری آنها، از گناهان خود توبه کردند و یوحنا آنها را غسل تعمید داد. بسیاری از رهبران مذهبی نیز به دیدن یوحنا آمدند، اما آنها توبه نکرده و به گناهان خود اعتراف نکردند.

Frame 24-4

یوحنا به رهبران مذهبی گفت: «ای مار های زهراگین! توبه کنید و رفتار خود را تغییر بدهید. خدا هر درختی را که میوه خوب ندهد قطع کرده و آنها را به آتش می‌اندازد.» آنچه را که پیامبران گفته بودند، یوحنا انجام داد. «نگاه کن، من به‌زودی پیامبر خود را پیشاپیش تو خواهم فرستاد و او راه را برای تو آماده خواهد کرد.»

Frame 24-5

تعدادی از رهبران مذهبی از یوحنا پرسیدند که آیا تو مسیح هستی؟ یوحنا جواب داد: «من مسیح نیستم ولی او بعد از من می‎آید. او آنقدر بزرگ است که من حتی لیاقت باز کردن بند های بوت او را ندارم.»

Frame 24-6

روز بعد، عیسی نزد یوحنا آمد تا او را غسل تعمید بدهد. وقتی یوحنا عیسی را دید، گفت: «نگاه کنید! این است آن بره‌ی خدا که گناه جهان را از بین خواهد برد.»

Frame 24-7

یوحنا به عیسی گفت: «من شایسته آن نیستم که تو را غسل تعمید بدهم. برعکس تو باید من را غسل تعمید بدهی.» ولی عیسی گفت: «کار درست این است که تو باید من را غسل تعمید بدهی.» بنابراین، یوحنا عیسی را غسل تعمید داد، اگرچه عیسی هرگز مرتکب گناهی نشده بود.

Frame 24-8

وقتی عیسی تعمید گرفته و از آب بیرون شد، روح خدا به شکل کبوتری ظاهر شده پایین آمد و بر او قرار گرفت. در همین وقت خدا از آسمان سخن گفت؛ او گفت: «این است پسر من که او را دوست دارم و از او بسیار خشنودم.»

Frame 24-9

خدا به یوحنا گفته بود: «هر وقتی‌که روح القدس پایین آمده و بر کسی که تو غسل تعمید خواهی داد، بماند؛ اوست پسر خدا.» فقط یک خدا وجود دارد. وقتی‌ یوحنا، عیسی را غسل تعمید داد صدای خدای پدر را شنید و عیسی، خدای پسر را و همچنان روح القدس را دید.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل مَتّیٰ: فصل ۳؛ انجیل مرقُس: فصل ۱؛ انجیل لوقا: فصل ۳ و انجیل یوحنا: فصل ۱ آیه های ۱۵ تا ۳۷

۲۵- شیطان عیسی را وسوسه می‌کند

Frame 25-1

بلافاصله، پس از آنکه عیسی غسل تعمید گرفت، روح القدس او را بسوی صحرا هدایت کرد. عیسی چهل شبانه روز در آنجا بود. در جریان همان وقت او روزه ‎گرفت و شیطان نیز نزد عیسی آمد تا او را وسوسه نماید و او مرتکب گناهی شود.

Frame 25-2

نخست، شیطان به عیسی گفت: «اگر تو پسر خدا هستی، این سنگ ها را به نان تبدیل کن تا بتوانی بخوری.»

Frame 25-3

اما عیسی به شیطان گفت: «در کلام خدا نوشته شده است: «انسان برای زندگی کردن فقط به نان ضرورت ندارد، بلکه آنها به هر کلمه‌ای که خدا می‌گوید ضرورت دارند!»

Frame 25-4

سپس شیطان عیسی را در بلندترین نقطه معبد بُرد و به عیسی گفت: «اگر تو پسر خدا هستی، از اینجا خودت را پایین بینداز، چون نوشته شده است که خدا به فرشتگان خود فرمان خواهد داد که تو را بر دستان خود بگیرند تا پایت به سنگی نخورد.»

Frame 25-5

ولی عیسی آنچه را که شیطان از او خواست، انجام نداد و بجای آن، عیسی به او گفت: خدا به همه می‌گوید: «خداوند، خدای خود را امتحان نکنید.»

Frame 25-6

سپس شیطان تمام پادشاهی های جهان را به عیسی نشان داد. او به عیسی نشان داد که آنها چقدر قدرتمند و ثروتمند هستند. او به عیسی گفت: «اگر در برابر من زانو بزنی و مرا پرستش نمایی، تمام این ها را به تو خواهم داد.»

Frame 25-7

عیسی جواب داد: «از من دور شو ای شیطان! در کلام خدا، او به قوم خود فرمان داده است، فقط خداوند، خدای خود را پرستش کنید و فقط او را به‌عنوان خدا احترام کنید.»

Frame 25-8

عیسی تسلیم وسوسه های شیطان نشد، بنابراین شیطان او را ترک کرد. سپس فرشتگان آمدند و عیسی را خدمت کردند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل مَتّیٰ: فصل ۴ آیه های ۱ تا ۱۱؛ انجیل مرقُس: فصل ۱ آیه ۱۲ تا ۱۳ و انجیل لوقا: فصل ۴ آیه های ۱ تا ۱۳

۲۶- شروع خدمت عیسی

Frame 26-1

پس از آنکه عیسی وسوسه های شیطان را رد کرد، او به منطقه جلیل که محل زندگی‌اش بود، برگشت. روح القدس به او بسیار قدرت می‌داد و عیسی از یک جای به جای دیگر می‌رفت و به مردم تعلیم می‌داد. همه در مورد او سخنان خوب می‎گفتند.

Frame 26-2

عیسی به شهر ناصره رفت. این قریه‌یی است که او در دوران طفولیت خود در آنجا زندگی می‎نمود. در روز شبات او به کنیسه‌ (مکان عبادت یهودیان) رفت. رهبران یهود طوماری از پیام های اِشعیای پیامبر را به او داده و از او خواستند تا آن را بخواند. سپس عیسی طومار را باز کرد و بخشی از آن را برای مردم خواند.

Frame 26-3

عیسی خواند: «خدا روح خود را به من داده است تا اخبار خوش را به فقیران اعلام کنم. او مرا فرستاده است تا زندانیان را آزاد، کوران را بینا و ستم دیده گان را نجات بدهم. این زمان آن است که خدا به ما رحم کرده و ما را کمک خواهد کرد.»

Frame 26-4

سپس عیسی نشست؛ همه او را به دقت نگاه می‌کردند. آنها می‎دانستند که این بخشی از کتاب مقدس را که او حالا برای مردم خواند، در مورد مسیح است. عیسی گفت: «آنچه را که من به شما خواندم، اکنون در حال انجام است. تمام مردم متعجب شده و گفتند: «آیا این پسر یوسف نیست؟»

Frame 26-5

سپس عیسی گفت: «این حقیقت است که مردم هرگز پیامبری را که او در آن شهر بزرگ شده است نمی‌پذیرند. در زمان ایلیای پیامبر، بیوه‎های زیادی در اسرائیل بودند. وقتی برای سه و نیم سال باران نبارید، خدا ایلیا را نفرستاد تا به یک بیوه اسرائیلی کمک کند؛ بجای آن او را نزد بیوه‌ای از ملت های دیگر فرستاد.

Frame 26-6

عیسی به سخنان‌اش ادامه داد و گفت: «در زمان اِلیَشع پیامبر، تعداد زیادی از مردم به مرض جلدی مبتلا شده بودند ولی اِلیَشع هیچ یک از آنها را شفا نداد. او فقط مرض جلدی نعمان، قوماندان دشمنان اسرائیل را شفا داد.» مردمی که به سخنان عیسی گوش می‌دادند، یهودی بودند، بنابراین وقتی سخنان عیسی را شنیدند، بالای او قهر شدند.

Frame 26-7

مردم ناصره، عیسی را گرفته و او را از کنیسه بیرون انداختند. آنها عیسی را به لب ‎صخره‌ای بردند تا با انداختن او از آنجا، او را بکُشند، اما عیسی از میان مردم گذشت و شهر ناصره را ترک نمود.

Frame 26-8

سپس عیسی به سراسر سرزمین جلیل رفت و جمعیت زیادی نزد او می‌آمدند. آنها تعداد بسیاری را که مریض و معلول بودند با خود می‎آوردند. تعدادی از آنها کور بودند و تعدادی شان نیز فلَج، کر و گنگ بودند و عیسی آنها را شفا ‎داد.

Frame 26-9

همچنان بسیاری از مردم را که روح شیطانی داشتند نزد عیسی آوردند. عیسی به شیاطین دستور می‌داد که از آنها بیرون شوید و شیاطین بیرون می‌شدند. شیاطین اغلب فریاد می‌زدند: «تو پسر خدا هستی!» مردم همه متعجب شده و خدا را ستایش می‌کردند.

Frame 26-10

سپس عیسی ۱۲ مرد را از بین شاگردان‌اش به‎ حیث نمایندگان ویژه خود انتخاب کرد. او آنها را "رسولان" نامید. رسولان با عیسی سفر نموده و از او می‌آموختند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل مَتّیٰ: فصل ۴ آیه های ۱۲ تا ۲۵؛ انجیل مرقٌس: فصل های ۱ تا ۳ و انجیل لوقا: فصل ۴

۲۷- قصه‌ای سامری نیکو

Frame 27-1

روزی یکی از رهبران مذهبی یهود نزد عیسی آمد. او می‌خواست به همه نشان بدهد که عیسی اشتباه تعلیم می‎دهد. او به عیسی گفت:‌ «استاد، چه باید بکنم تا زندگی ابدی داشته باشم؟» عیسی جواب داد: ‌«در شریعتِ خدا چه نوشته شده است؟»

Frame 27-2

آن مرد جواب داد: «خداوند، خدای خود را با تمامی دل، با تمامی جان، با تمامی قوت و با تمامی ذهن خود محبت نما و همسایه‌ی خود را مانند خود دوست داشته باش.» عیسی جواب داد: «درست گفتی! اگر این کار را بکنی، زندگی ابدی خواهی داشت.»

Frame 27-3

ولی آن روحانی یهود می‎خواست به مردم نشان بدهد که روش زندگی او درست است. بنابراین از عیسی پرسید: «بسیار خوب! همسایه من کیست؟»

Frame 27-4

عیسی با گفتن قصه‌ای به آن رهبر مذهبی جواب داد: «یک مرد یهودی از اورشلیم به سوی اریحا در حال سفر بود.»

Frame 27-5

«ولی چند تن از دزدان او را دیدند و به او حمله کردند. آنها هر آنچه را که او با خود داشت، بردند و او را تا حد مرگ لت و کوب کردند و خود شان رفتند.»

Frame 27-6

«پس از مدتی، یک کاهن یهودی به صورت اتفاقی از آن راه عبور می‎کرد. کاهن دید که آن مرد در سر راه افتاده است. وقتی او را دید، از طرف دیگرِ آن راه گذشت و آن مرد را کاملاً نادیده گرفت.»

Frame 27-7

«مدتی از آن نگذشته بود که یک لاوی در آن راه آمد. (لاویان یکی از قبیله های یهود بودند که به کاهنان در معبد کمک می‎کردند). آن لاوی نیز از استقامت دیگر آن راه گذشت و او همچنان آن مرد را نادیده گرفت.»

Frame 27-8

«مرد دیگری که از سامره بود از آن راه می‎گذشت. (سامریان و یهودیان از همدیگر متنفر بودند). آن مرد سامری دید که یک مرد در سر راه افتیده است. او دید که آن مرد، یهودی است ولی با این حال، دلش برای او بسیار سوخت. آن مرد سامری بسوی آن یهودی رفت و زخم هایش را پانسمان نمود.»

Frame 27-9

«سپس مرد سامری وی را بر مَرکب خود سوار کرد. پس از آن، او را به مسافرخانه‌ای در کنار راه برد و در آنجا به مراقبت او ادامه داد.»

Frame 27-10

«روز بعد، آن مرد سامری باید به سفر خود ادامه می‎داد؛ او یک مقدار پول به صاحب مسافر‎خانه داد و به او گفت، از این مرد مراقبت کن و اگر هزینه مراقبت او بیشتر می‌شد، وقتی من برگشتم تمام مصارف او را پرداخت خواهم کرد.»

Frame 27-11

سپس عیسی از آن رهبر مذهبی یهود، سوال کرد: «چه فکر می‎کنی؟ کدام یکی از آن سه مرد همسایه آن مردی بودند که مورد دزدی و لت و کوب قرار گرفت؟» او جواب داد: «شخصی که او را محبت کرد.» عیسی به او گفت: «تو هم برو و همان کار را انجام بده.»

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل لوقا: فصل ۱۰ آیه های ۲۵ تا ۳۷

۲۸- جوان ثروتمند

Frame 28-1

روزی یکی از سران جوان ثروتمند، نزد عیسی آمد و از او پرسید: «ای استاد نیکو، چی باید کنم تا زندگی ابدی داشته باشم؟» عیسی به او گفت: «چرا مرا "نیکو" گفتی؟ تنها یکی است که نیکوست و او خدا است. ولی اگر می‌خواهی زندگی ابدی داشته باشی، از قوانین خدا اطاعت کن.»

Frame 28-2

او پرسید: «کدام یکی را باید اطاعت کنم؟» عیسی جواب داد: «قتل نکن. زنا نکن. دزدی نکن. دروغ نگو. پدر و مادر خود را احترام کن و همسایه خود را طوری‌ محبت نما که خود را محبت می‌کنی.»

Frame 28-3

اما مرد جوان گفت: «من تمام این فرمان ها را از دوران طفولیت خود انجام داده ام؛ دیگر چه چیزی نیاز دارم تا انجام بدهم که تا ابد زندگی کنم؟» عیسی به او نگاه کرده و او را محبت نمود.

Frame 28-4

عیسی جواب داد: «اگر می‌خواهی کامل باشی پس برو و تمام چیز های که داری را بفروش و پول آن را به غریب ها بده و در آسمان گنجی خواهی داشت؛ سپس بیا و از من پیروی کن.»

Frame 28-5

وقتی آن مرد جوان این سخنانی را که عیسی به او گفت شنید، بسیار غمگین شد؛ بخاطریکه او بسیار ثروتمند بود و نمی‌خواست تمام دارایی را که به دست آورده بود از دست بدهد. او روی خود را دور داد و از پیش عیسی رفت.

Frame 28-6

سپس عیسی به شاگردان خود گفت: «این بی‌حد مشکل است تا اشخاص ثروتمند داخل پادشاهی خدا شوند! بلی، داخل شدن شتر از سوراخ سوزن آسان‌تر از داخل شدن یک مرد ثروتمند به پادشاهی خدا است.»

Frame 28-7

وقتی شاگردان عیسی این سخنان او را شنیدند، شگفت زده شدند. آنها گفتند: «اگر اینطور است، پس خدا چه کسی را نجات خواهد داد؟»

Frame 28-8

عیسی بطرف شاگردان دید و گفت: «این برای انسان ها نا ممکن است تا خود را نجات بدهند، اما هیچ کاری نزد خدا نا ممکن نیست.»

Frame 28-9

پترُس به عیسی گفت: «ما شاگردان تو، تمام چیز خود را ترک کرده و تو را پیروی می‌کنیم؛ پاداش ما چه خواهد بود؟»

Frame 28-10

عیسی جواب داد: «هر کسی که خانه، برادران، خواهران، پدر، مادر، فرزندان و مال و اموال خود را بخاطر من ترک کند، ۱۰۰ برابر آن را همراه با زندگی ابدی دریافت خواهد کرد. اما بسیاری از کسانی که حالا اول هستند، آخر خواهند شد و بسیاری از کسانی که آخر هستند، اول خواهند شد.»

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل مَتّیٰ: فصل ۱۹ آیه های۱۶ تا ۳۰؛ انجیل مرقُس: فصل ۱۰ آیه های ۱۷ تا ۳۱ و انجیل لوقا: فصل ۱۸ آیه های ۱۸ تا ۳۰

۲۹- قصه غلام بی رحم

Frame 29-1

روزی پترُس از عیسی پرسید: «خداوندا، وقتی برادرم در برابر من بدی می‌کند، چند بار باید او را ببخشم؟ آیا تا هفت بار؟» عیسی گفت: «نه هفت بار، بلکه هفتاد و هفت بار!» هدف عیسی از گفتن آن، این بود که ما باید همیشه بخشنده باشیم. سپس عیسی این قصه را گفت.

Frame 29-2

عیسی گفت: «پادشاهی خدا، مانند پادشاهِ است که خواست تا با غلامان خود تصفیه حساب کند. یکی از غلامان‌اش به ارزش مزد ۲۰۰,۰۰۰ سال کار، قرض دار وی بود.»

Frame 29-3

«اما آن غلام نتوانست قرض خود را پرداخت کند، پس پادشاه گفت: «این مرد و تمام فامیل او را به غلامی ‌بفروش برسانید تا قرض خود را پرداخت کند.»

Frame 29-4

«غلام پیش روی پادشاه زانو زد و گفت: «لطفاً به من رحم کن، من تمام آن قرضی را که از شما گرفته بودم پرداخت می‌کنم.» پادشاه به آن غلام رحم کرده تمام قرض او را بخشید و به او اجازه داد تا برود.»

Frame 29-5

«اما وقتی غلام از نزد پادشاه رفت، او یک غلام زیر دست خود را پیدا کرد که از او به ارزش چهار ماه کار قرضدار بود. آن غلام، غلام زیر دست خود را محکم گرفت و گفت: «پولی را که از من قرض گرفته بودی پرداخت کن.»

Frame 29-6

«غلام زیر دست او به زانو افتیده و گفت: «لطفاً بالای من رحم کن، من تمام قرض خود را پرداخت خواهم کرد.» اما بجای آن، آن غلام، غلام زیر دست خود را تا وقتی‌که او بتواند قرض خود را پرداخت نماید به زندان انداخت.»

Frame 29-7

«بعضی از غلامان دیگر این اتفاق را دیدند و بسیار ناراحت شدند. آنها نزد پادشاه رفتند و همه چیز را به او قصه کردند.»

Frame 29-8

پادشاه آن غلام را خواست و گفت: «ای غلام شیطان صفت! من قرض تو را بخشیدم بخاطریکه به من عذر نمودی؛ پس تو هم باید مانند من رویه می‌نمودی.» پادشاه بسیار قهر شده بود، او آن غلام شیطان صفت را تا وقتی‌که بتواند تمام قرض خود را پرداخت نماید به زندان انداخت.»

Frame 29-9

سپس عیسی گفت: «پدر آسمانی من نیز با تمام شما چنین خواهد کرد، اگر شما برادر خود را از صمیم قلب نبخشید.»

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل مَتّیٰ: فصل ۱۸ آیه های ۲۱ تا ۳۵

۳۰- عیسی هزاران نفر را غذا می‌دهد

Frame 30-1

عیسی حواریون (دوازده شاگرد) خود را فرستاد تا در قریه های دیگر نیز تعلیم بدهند و موعظه کنند (سخنرانی مذهبی کنند). وقتی‌ آنها بجایی که عیسی در آنجا بود برگشتند، کار های را که آنها انجام داده بودند به او قصه کردند. سپس عیسی از آنها خواست تا به یک جای خاموش، در کنار دریاچه بروند و در آنجا اندکی استراحت کنند. پس، آنها داخل یک کشتی شده و به سمت دیگر دریاچه رفتند.

Frame 30-2

اما در آنجا مردمان زیادی موجود بودند، آنها عیسی و شاگردان را دیدند که توسط کشتی‌ای آنجا را ترک کردند. این مردم دوان دوان از کنار ساحل دریاچه رفتند تا در طرف دیگر، پیش روی آنها را بگیرند. وقتی عیسی و شاگردان به آنجا رسیدند، قبل از آنها یک گروه بزرگی از مردم در آنجا منتظر ایشان بودند.

Frame 30-3

در آن جمعیت بیشتر از ۵۰۰۰ مرد بود، بدون شمارش زنان و اطفال، وقتی عیسی آن جمعیت را دید دل او به آن جمعیت سوخت. برای عیسی این مردم مانند گوسفندان بدون چوپان بودند. پس عیسی به آنها تعلیم داد و اشخاصی را که در میان شان مریض بودند شفا داد.

Frame 30-4

ناوقت روز، شاگردان به عیسی گفتند: «ناوقت شده و هیچ شهری هم در این نزدیکی ها نیست. مردم را رخصت کن تا بتوانند برای خوردن به خود چیزی پیدا کنند.»

Frame 30-5

اما عیسی به شاگردان گفت: «خود شما چیزی برای خوردن به آنها بدهید!» آنها جواب دادند: «ما چطور این کار را انجام بدهیم؟ ما فقط پنج قرص نان و دو ماهی کوچک داریم.»

Frame 30-6

عیسی به شاگردان خود گفت، به مردم بگویید بالای سبزه ها در گروه های ۵۰ نفری بنشینند.

Frame 30-7

سپس عیسی پنج قرص نان و دو ماهی را گرفته بطرف آسمان نگاه کرد و از خدا برای آن غذا شکرگزاری نمود.

Frame 30-8

سپس عیسی نان و ماهی را توته کرده آنها را پاره پاره نمود و به شاگردان خود داد تا به مردم توزیع کنند. شاگردان غذا را تقسیم می‌کردند و هیچ خلاص نمی‌شد! تمام مردم خوردند و سیر شدند.

Frame 30-9

پس از آن، شاگردان غذا های را که خورده نشده بودند، جمع کردند. آن غذا ها برای پُر ساختن ۱۲سبد کافی بودند! تمام آن غذا از پنج قرص نان و دو ماهی باقی مانده بودند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل مَتّیٰ: فصل ۱۴ آیه های ۱۳ تا ۲۱؛ انجیل مرقُس: فصل ۶ آیه های ۳۱ تا ۴۴؛ انجیل لوقا: فصل ۹ آیه های ۱۰ تا ۱۷ و انجیل یوحنا: فصل ۶ آیه های ۵ تا ۱۵

۳۱- عیسی روی آب راه می‌رود

Frame 31-1

پس از آنکه عیسی به آن جمعیت غذا داد او به شاگردان خود گفت تا سوار کشتی شده و بطرف دیگرِ دریاچه بروند، در حالی‌که خود او مدتی در آنجا می‌ماند. بنابراین شاگردان آنجا را ترک کردند و عیسی آن جمعیت را به خانه های شان فرستاد. پس از آن عیسی بر بالای تپه‌ای رفت تا دعا کند. او در آنجا تنها بود و تا ناوقت شب دعا کرد.

Frame 31-2

در این وقت، شاگردان در حال پارو زدن کشتی بودند، اما باد شدید به خلاف آنها می‌وزید. وقتی نیمه‌ای شب شده بود، آنها فقط به وسط دریاچه رسیده بودند.

Frame 31-3

در آن وقت، عیسی دعا کردن را تمام کرد و برای دیدن شاگردان خود برگشت. او بر روی آب قدم زده به سمت کشتی آنها رفت.

Frame 31-4

سپس شاگردان عیسی را دیدند. آنها بسیار ترسیده بودند، چون فکر می‌کردند که او یک روح است. عیسی فهمید که آنها ترسیده‌ اند، پس او آنها را صدا کرد و گفت: «نترسید. من هستم!»

Frame 31-5

سپس پِترُس به عیسی گفت: «خداوندا، اگر تو هستی، به من امر کن تا بر روی آب نزد تو بیایم.» عیسی به پِترُس گفت: «بیا!»

Frame 31-6

بلافاصله، پِترُس از کشتی بیرون آمده و بر روی آب بطرف عیسی رفت. اما پس از طی نمودن فاصله کوتاهی، او چشمان خود را از عیسی برگرداند و شروع به دیدن امواج و باد شدید کرد.

Frame 31-7

آنگاه پِترُس ترسید و در حالیکه غرق می‌شد، فریاد زد: «خداوندا، مرا نجات بده!» بلافاصله عیسی دست خود را دراز نموده و او را گرفت. سپس او به پِترُس گفت: «ای کم ایمان! چرا به من اعتماد نکردی که از تو محافظت ‌می‌کنم؟»

Frame 31-8

سپس پِترُس و عیسی سوار کشتی شدند، بلافاصله وزیدن باد متوقف شده و آب آرام شد. شاگردان متعجب شده و به عیسی تعظیم کردند. آنها او را پرستش نموده و به او گفتند: «براستی، تو پسر خدا هستی.»

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل متی: فصل ۱۴ آیه های ۲۲ تا ۳۳، انجیل مرقُس: فصل ۶ آیه های ۴۵ تا ۵۲ و انجیل یوحنا: فصل ۶ آیه های ۱۶ تا ۲۱

۳۲- عیسی یک مردی را که گرفتار ارواح شیطانی شده بود و یک زن مریض را شفا می‌دهد

Frame 32-1

عیسی و شاگردانش با کشتی شان به منطقه‌یی رفتند که در آن جدَرَیانی ها زندگی می‌کردند. آنها به ‌مجردی ‌که به ساحل رسیدند و از کشتی پیاده شدند.

Frame 32-2

مردی را در آنجا دیدند که گرفتار ارواح شیطانی شده بود.

Frame 32-3

این مرد آنقدر قوی بود که هیچ کس نمی‌توانست او را کنترول کند. حتی بعضی اوقات مردم دست و پای او را با زنجیر بسته می‌کردند، اما او همیشه آنها را می‌شکست.

Frame 32-4

این مرد در میان قبر های آن منطقه زندگی می‌کرد. او تمام روز و شب فریاد می‌زد، لباس نمی‌پوشید و خود را با سنگ ها زخمی می‌ساخت.

Frame 32-5

این مرد بسوی عیسی دوید و در مقابل او زانو زد. سپس عیسی با ارواح شیطانی‌ای که در آن مرد بودند، صحبت کرد و گفت: «از این مرد بیرون شوید!»

Frame 32-6

ارواح شیطانی با صدای بلند فریاد زدند: «ای عیسی، پسر خدای متعال، از ما چه می‌خواهی؟ لطفاً ما را عذاب نده!» سپس عیسی از ارواح شیطانی پرسید: «نام شما چیست؟» آنها جواب دادند: «نام ما لژیون (لشکر) است، بخاطریکه ما بسیار زیاد هستیم.»

Frame 32-7

ارواح شیطانی به عیسی التماس کردند: «لطفاً ما را از این منطقه بیرون مکن!» گله‌ای از خوک‌ ها در نزدیکی آنجا بر روی تپه‌‌ای در حال چریدن بودند. بنابراین ارواح شیطانی به عیسی التماس کرده و گفتند: «لطفاً ما را میان آن خوک ها بفرست تا داخل آنها شویم!» عیسی گفت: «درست است، داخل آنها شوید!»

Frame 32-8

پس از آن، ارواح شیطانی از آن مرد بیرون آمده و داخل خوک ها شدند. خوک ها از سراشیبی تپه بطرف دریاچه دویدند و غرق شدند. در آن گله حدود ۲۰۰۰ خوک بود.

Frame 32-9

در آنجا مردمانی بودند که از خوک ها مراقبت می‌کردند. وقتی آنها دیدند که چه اتفاقی افتاده است، همه به داخل شهر رفته و در آنجا به همه گفتند که عیسی چه کرده است. مردم شهر آمدند و مردی را که پیش از آن گرفتار ارواح شیطانی بود دیدند که آرام نشسته، لباس پوشیده و مانند یک آدم عادی رفتار می‌کند.

Frame 32-10

مردم بسیار ترسیده بودند و از عیسی خواستند تا آنجا را ترک کند. پس عیسی سوار کشتی شد. مردی که قبل از آن گرفتار ارواح شیطانی شده بود، التماس کرد تا همرای عیسی برود.

Frame 32-11

اما عیسی به او گفت: «نخیر، من می‌خواهم به خانه خود بروی و به همه بگویی که خدا برای تو چه کرده است. به آنها بگو که خدا بالای تو چگونه رحم کرد.

Frame 32-12

پس آن مرد رفت و آنچه را که عیسی برای او انجام داده بود به همه گفت. هر کسی که قصه‌‌ی او را می‌شنید، تعجب می‌کرد.

Frame 32-13

عیسی بطرف دیگر دریاچه برگشت. پس از رسیدن او به آنجا، جمعیت زیادی دور او جمع شده و به او هجوم آوردند. در میان جمعیت زنی بود که ۱۲ سال از مشکل خونریزی رنج می‌بُرد. او تمام پول خود را به طبیبان پرداخت کرده بود تا او را شِفا بدهند، اما او فقط روز به روز بدتر می‌شد.

Frame 32-14

او شنیده بود که عیسی مریضان زیادی را شِفا داده است و فکر می‌کرد: «اگر فقط بتوانم لباس های عیسی را لمس کنم، مطمئن هستم که من نیز شفا خواهم یافت!» پس او پشت سر عیسی آمد و لباس او را لمس کرد. همین‌که لباس را لمس نمود، خونریزی او قطع شد!

Frame 32-15

عیسی بلافاصله فهمید که قدرتی از او خارج شده است. پس برگشت و پرسید: «کی مرا لمس کرد؟» شاگردان جواب دادند: «مردم زیادی در اطراف تو جمع شده‌ و با تو برخورد می‌کنند. چرا می‌پرسی «کی مرا لمس کرد؟»

Frame 32-16

زن در حالی‌که می‌لرزید و بسیار ترسیده بود در برابر عیسی زانو زد. سپس به او گفت که چه کرده است و چگونه شفا یافته است. عیسی به او گفت: «ایمانت تو را شفا داده است، برو و در آرامش زندگی کن.»

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل متی: فصل ۸ آیه های ۲۸ تا ۳۴، فصل ۹ آیه های ۲۰ تا ۲۲؛ انجیل مرقُس: فصل ۵ و انجیل لوقا: فصل ۸ آیه های ۲۶ تا ۴۸

۳۳- قصه‌ای دهقان

Frame 33-1

روزی عیسی در کنار دریاچه‌ای نشسته بود. او به یک جمعیت بزرگی از مردم تعلیم می‎داد. تعدادی زیادی از مردم در آنجا آمده بودند تا به سخنان عیسی گوش بدهند. چون عیسی جای کافی برای صحبت با همه‌ای آنها نداشت، بنابراین او بر کشتی‌ای که در آب بود نشست و از آنجا شروع به تعلیم دادن مردم نمود.

Frame 33-2

عیسی این قصه را گفت: «دهقانی برای کشت دانه‎ به مزرعه رفت. هنگامی که او مشغول پاشیدن دانه ها بود، به صورت اتفاقی مقداری از دانه‎ها در بین راه افتادند و پرندگان آمده، همه‌ی دانه ‎ها را خوردند.»

Frame 33-3

«دانه‎ های دیگر روی سنگچل ها افتادند، جایی‌که خاک بسیار کم وجود داشت. دانه‎ ها در زمین سنگچل دار بسیار زود جوانه زدند، اما ریشه‎ های آنها توانایی رفتن به عمق خاک را نداشتند. وقتی آفتاب طلوع کرد و گرمی شد، گیاهان پژمرده شده و از بین رفتند.»

Frame 33-4

«دانه های دیگر میان بوته های خار افتادند. این دانه ها‎ در حال رشد بودند اما خارها آنها را خفه کردند. بنابراین گیاهانی که از دانه های زمین خاردار رشد کرده بودند، هیچ حاصلی ندادند.»

Frame 33-5

«دانه های دیگر در خاک خوب افتادند. آن دانه ها رشد کرده سی، شصت و حتی صد برابرِ دانه‎ های کشت شده حاصل دادند. هرکی می‎خواهد از خدا پیروی کند، به سخنان من گوش بدهد!»

Frame 33-6

این قصه شاگردان را گیج ساخت. بنابراین عیسی به آنها توضیح داد: «دانه، کلام خدا است. راه، کسی است که کلام خدا را می‎شنود ولی آن را درک نمی‎کند، سپس شیطان آن کلام را از او می‎دزدد. یعنی، شیطان مانع می‌شود تا آن کس کلام خدا را بفهمد.»

Frame 33-7

«زمین سنگچل دار کسی است که کلام خدا را می‎شنود و آن را با خوشی می‎پذیرد، ولی وقتی در سختی ها رنج می‎کشد و یا هم دیگران او را رنج می‎دهند، او از خدا روی می‎گرداند. در حقیقت او دیگر به خدا توکل نمی‎کند.»

Frame 33-8

«زمین خاردار کسی است که کلام خدا را می‎شنود، ولی او شروع به تشویش کردن درباره چیز های بسیار می‌کند و آن شخص تلاش می‎کند تا چیز های بیشتر را حاصل کند. پس از مدتی، دیگر نمی‎تواند تا خدا را دوست داشته باشد. پس آنچه از کلام خدا آموخته است، او را قادر به خشنود ساختن خدا نمی‎سازد. او مانند ساقه های گندم است که هیچ دانه‌ی تولید نمی‎کند.»

Frame 33-9

«اما دانه ها در خاک خوب، مانند کسی است که کلام خدا را می‎شنود، ایمان می‎آورد و میوه می‎دهد.»

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل مَتّیٰ: فصل ۱۳ آیه های ۱ تا ۲۳؛ انجیل مرقُس: فصل ۴ آیه های۱ تا۲۰ و انجیل لوقا: فصل ۸ آیه های ۴ تا ۱۵

۳۴- عیسی مثل های دیگری تعلیم می‎دهد

Frame 34-1

عیسی در مورد پادشاهی خدا مثل های زیاد دیگری نیز گفت. برای نمونه، او گفت: «پادشاهی خدا مانند دانه‌ای اوری است، که شخصی در مزرعه‌ی خود کاشته بود. شما می‎دانید که دانه اوری کوچک‌ترین دانه‎ها است.»

Frame 34-2

«ولی وقتی دانه اوری رشد می‎کند در بین تمام بوته ‎های باغ بزرگترین آنها می‎شود. آنقدر بزرگ می‎شود که حتی پرندگان روی شاخه های آن آشیانه می‌سازند.»

Frame 34-3

عیسی قصه‌ی دیگری نیز گفت: «پادشاهی خدا مانند خمیرمایه‌یی است که زنی آن را در مقداری از آرد مخلوط می‎کند تا در تمام خمیر پخش شود.»

Frame 34-4

«پادشاهی خدا مانند گنجی است که شخصی آن را در مزرعه‌یی پنهان کرده باشد. مرد دیگری آن گنج را پیدا کرد و او آن را دوباره زیر خاک پنهان نمود. او چنان پر از شوق و خوشحالی شده بود که رفت و هرآنچه که داشت را فروخت تا بتواند مزرعه‌یی را که در آن گنج بود بخرد.»

Frame 34-5

«پادشاهی خدا مانند یک مروارید کامل و با ارزش است. وقتی یک تاجر آن مروارید را پیدا کند همه چیز خود را می‌فروشد تا بتواند آن را خریداری کند.»

Frame 34-6

در آنجا تعدادی از مردمی بودند که فکر می‎کردند خدا آنها را می‎پذیرد، بخاطریکه آنها کارهای خوب انجام می‌دادند. آن مردم دیگران را که کارهای خوب نمی‌کردند، تحقیر می‎نمودند. پس عیسی این قصه را به آنها گفت: «دو مرد بودند که هر دو برای دعا به معبد رفتند. یکی از آنها باجگیر و دیگری رهبر مذهبی بود.»

Frame 34-7

«آن رهبر مذهبی چنین دعا کرد: «خدایا! تو را شکر می‎کنم، که من مانند دیگران گناهکار نیستم؛ مانند دزدان، مردان ظالم، زناکاران و یا حتی مانند باجگیری که در آنجا ایستاده است نیستم.»

Frame 34-8

«بطور مثال، من در هفته دو بار روزه می‎گیرم و ده یک از پول و اموالی را که به دست می‎آورم برای تو می‌دهم.»

Frame 34-9

«اما آن باجگیر دورتر از رهبر مذهبی ایستاده شد و حتی به آسمان نگاه نکرد و بجای آن با مشت به سینه‌ی خود زد و دعا کرد: خدایا، لطفاً به منِ گناهگار رحم کن.»

Frame 34-10

سپس عیسی گفت: «به شما می‌گویم، خدا دعای آن باجگیر را شنید و او را نسبت به آن رهبر مذهبی عادل شمرد. هر کسی که مغرور باشد خدا او را رسوا خواهد کرد، اما هر کسی که فروتن باشد، خدا او را سرافراز خواهد ساخت.»

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل متی: فصل ۱۳ آیه های ۳۱ تا ۴۶؛ انجیل مرقُس: فصل ۴ آیه های ۲۶ تا ۳۴ و انجیل لوقا: فصل ۱۳ آیه های ۱۸ تا ۲۱ و فصل ۱۸ آیه های ۹ تا ۱۴

۳۵- پدر دلسوز

Frame 35-1

روزی عیسی در حال تعلیم دادن به جمعیتی از مردمی بود که گرد او جمع شده بودند تا سخنان او را بشنوند. این افراد باجگیران و همچنان افراد دیگری بودند که نمی‎خواستند از شریعت موسی اطاعت کنند.

Frame 35-2

بعضی از رهبران مذهبی عیسی را دیدند که با مردم مانند یک دوست صحبت می‎کند. سپس آنها به همدیگر گفتند که او اشتباه می‎کند. عیسی سخنان آنها را شنید و این قصه را برای ‌شان گفت.

Frame 35-3

«مردی بود که دو پسر داشت. پسر کوچک‌تر برای پدرش گفت: «پدر، من همین حالا میراث‌ام رامی‎خواهم!» بنابراین پدرش دارایی خود را بین هردو پسرش تقسیم کرد.»

Frame 35-4

«بزودی پسر کوچک‌تر هرآنچه را که داشت، جمع کرده بجایی دور رفت و تمام دارایی خود را در آنجا در راه زندگی گناه آلود بر باد داد.»

Frame 35-5

«پس از آن، در سرزمینی که پسر کوچک‌تر زندگی می‌کرد قحطی شدیدی پدید آمد و او هیچ پولی نداشت تا برای خود غذا خریداری کند. بنابراین او تنها کاری که پیدا توانست این بود که خوک ها را غذا بدهد. او آنقدر درمانده و گرسنه بود که می‎خواست غذای خوک ها را بخورد.»

Frame 35-6

سرانجام، پسر کوچک‌تر با خود گفت: «من چه کار می‎کنم؟ تمام غلامان پدرم غذای فراوان برای خوردن دارند، اما من در اینجا از گرسنگی می‎میرم. نزد پدرم برمی‌گردم و از او می‌خواهم تا یکی از غلامان‌اش باشم.»

Frame 35-7

«بنابراین، پسر کوچک‌تر بطرف خانه پدر خود رفت. هنگامی که او هنوز از خانه دور بود، پدرش او را دید و دلش برای او سوخت. او بطرف پسرش دوید و او را در آغوش گرفته بوسید.»

Frame 35-8

پسر گفت: «پدر، من در مقابل خدا و تو گناه کرده‌ام. من لیاقت این را ندارم که پسر تو باشم.»

Frame 35-9

«اما پدرش به یکی از غلامان خود خود گفت: «زود برو و یکی از بهترین لباس ها را بیاور تا پسرم بپوشد! انگشتری به انگشت او و بوتی به پاهایش بکنید. سپس بهترین گوساله را بکُشید تا جشن بگیریم، چرا که پسرم مُرده بود اما او حالا زنده است! او گُم شده بود، ولی اکنون او را پیدا کرده‌ایم.»

Frame 35-10

بنابراین مردم جشن گرفتند. دیری نگذشته بود که پسر بزرگ‌تر از کار در مزرعه، به خانه برگشت. او صدای موسیقی و رقص را شنید و حیران مانده بود که چه اتفاقی افتاده است.»

Frame 35-11

«وقتی پسر بزرگ‌تر فهمید که آنها بخاطر برگشت برادرش به خانه، جشن گرفته اند او بسیار قهر شد و نخواست تا داخل خانه شود. پدرش بیرون آمد و از او خواهش کرد که بیاید و با آنها جشن بگیرد، اما او قبول نکرد.»

Frame 35-12

«پسر بزرگ‌تر به پدر گفت: «من در تمام این سال ها برایت صادقانه کار کردم! من هرگز از شما نافرمانی نکردم! و شما حتی یک بز کوچک را هم برایم ندادید تا با دوستانم جشن بگیرم. اما این پسر، تمام پول های شما را با انجام دادن گناه به مصرف رساند. وقتی او به خانه آمد، شما بهترین گوساله را برای جشن گرفتن کُشتید!»

Frame 35-13

«پدرش جواب داد: «پسرم، تو همیشه با من هستی و من هرچه دارم مال تو است. اما این درست است که ما جشن بگیریم، زیرا برادرت مُرده بود، اما او حالا زنده است. او گُم شده بود ولی حالا او را پیدا کرده‌ایم.»

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل لوقا: فصل ۱۵

۳۶- تغییر شکل

Frame 36-1

روزی عیسی با سه تن از شاگردان خود پترُس، یعقوب و یوحنا به بالای کوه بلندی رفتند تا با هم دعا کنند. (شاگردی بنام یوحنا، آن کسی نبود که عیسی را تعمید داد.)

Frame 36-2

هنگامی که عیسی در حال دعا کردن بود، چهره اش مثل آفتاب روشن شد. چهره عیسی درهنگام دعا مانند آفتاب روشن شد. لباس هایش مانند روشنی سفید شد. چنان سفیدی که بر روی زمین کسی مانند آن ساخته نمی‎توانست.

Frame 36-3

سپس موسی و ایلیای پیامبر ظاهر شدند. این مردان صدها سال قبل به روی زمین زندگی می‎کردند. آنها با عیسی در باره مرگ او صحبت کردند، بخاطریکه عیسی بزودی قرار بود تا در اورشلیم بمیرد.

Frame 36-4

هنگامی که عیسی با موسی و ایلیا صحبت می کرد، پترُس گفت: «چه خوب است که اینجا باشیم.» اجازه دهید تا سه پناهگاه بسازیم، یکی برای شما، یکی برای موسی و یکی هم برای ایلیا.» اما پترُس نمی‌دانست که چه می‌گوید.

Frame 36-5

هنگامی که پترُس صحبت می‌کرد، ابر روشنی پایین آمد و آنها را احاطه نمود. سپس آنها از ابر صدایی را شنیدند که گفت: «این است پسر عزیز من که از او خشنودم. به او گوش دهید.» آن سه شاگرد از ترس زیاد به زمین افتادند.

Frame 36-6

آنگاه عیسی آنها را لمس نمود و گفت: «نترسید، برخیزید.» آنها وقتی به اطراف خود نگاه کردند، تنها کسی که در آنجا دیدند عیسی بود.

Frame 36-7

عیسی و سه شاگرد او از کوه برگشتند. سپس عیسی به آنها گفت: «در مورد آنچه که در اینجا اتفاق افتاده است به کسی چیزی نگویید. من بزودی خواهم مُرد و دوباره زنده خواهم شد. پس از آن، می ‎توانید ‎به مردم بگویید.»

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل متی: فصل۱۷ آیه های ۱ تا ۹؛ انجیل مرقُس: فصل ۹ آیه های ۲ تا ۸ و انجیل لوقا: فصل ۹ آیه های ۲۸ تا ۳۶

عیسی ایلعازَر را از مرگ زنده می‌سازد

Frame 37-1

در آنجا مردی بنام ایلعازَر بود. او دو خواهر بنام های مَرتا و مریم داشت. تمام آنها دوستان نزدیک عیسی بودند؛ یک روز شخصی به عیسی گفت که ایلعازَر بسیار مریض است. وقتی عیسی این را شنید، او گفت: «این مریضی به مرگ ایلعازَر ختم نمی‌شود. بجای آن، این باعث خواهد ‌شد تا مردم به خدا احترام بگذارند.»

Frame 37-2

عیسی دوستان خود را دوست داشت، اما او در همان جایی‌که بود، دو روز دیگر نیز منتظر ماند. پس از گذشت آن دو روز او به شاگردان خود گفت: «بیایید به یهودیه برگردیم.» شاگردان جواب دادند: «اما استاد، همین چند وقت قبل مردم آنجا می‌خواستند تا تو را بکُشند!» عیسی گفت: «دوست ما ایلعازَر خوابیده و من باید او را بیدار کنم.»

Frame 37-3

شاگردان عیسی به او جواب دادند: «خداوندا، اگر ایلعازَر خوابیده است، پس او خوب خواهد شد.» سپس عیسی گفت: «ایلعازَر مُرده است. خوشحال هستم از اینکه در آنجا نبودم تا بتوانید به من ایمان بیاورید.»

Frame 37-4

وقتی عیسی به زادگاه ایلعازَر رسید، چهار روز از مرگ ایلعازَر گذشته بود. مَرتا رفت تا عیسی را ببیند و گفت: «خداوندا، اگر اینجا بودی، برادرم نمی‌مُرد. اما من باور دارم که هر آنچه از خدا بخواهی برایت می‌دهد.»

Frame 37-5

عیسی جواب داد: «من قیامت و حیات هستم. هر کی به من ایمان داشته باشد حتی اگر بمیرد باز هم زنده خواهد شد. هر کی به من ایمان داشته باشد هرگز نخواهد مُرد. آیا این را باور میکنی؟» مَرتا جواب داد: «بلی خداوندا! من ایمان دارم که تو مسیح، پسر خدا هستی.»

Frame 37-6

سپس مریم از راه رسید؛ او در پاهای عیسی افتیده و گفت: «خداوندا، اگر تو اینجا ‌بودی، برادرم نمی‌مُرد.» عیسی از آنها پرسید: «ایلعازَر را در کجا گذاشته‌اید؟» آنها گفتند: «در قبر؛ بیا و ببین.» سپس عیسی گریه کرد.

Frame 37-7

قبر غاری بود که در مقابل دهن آن یک سنگ بزرگ را گذاشته بودند. وقتی عیسی نزدیک قبر رسید، گفت: «سنگ را دور کنید.» اما مَرتا گفت: «چهار روز می‌شود که او مُرده است و جسد او بوی بد می‌دهد.»

Frame 37-8

عیسی جواب داد: «آیا به تو نگفتم اگر به من ایمان داشته باشی قدرت خدا را خواهی دید؟» بنابراین آنها سنگ را دور کردند.

Frame 37-9

آنگاه عیسی به آسمان نگاه کرد و گفت: «پدر، شُکر ات می‌کنم که صدای مرا می‌شنوی. می‌فهمم که همیشه به من گوش می‌دهی، اما این را بخاطر کمک به تمام مردمی که در اینجا ایستاده هستند گفتم، تا ایمان بیاورند که تو مرا فرستاده‌ای.» سپس عیسی به آواز بلند صدا کرد: «ایلعازَر، بیرون بیا!»

Frame 37-10

در حالی‌که بدن ایلعازَر در کفن پیچیده شده بود، از قبر بیرون آمد. سپس عیسی به آنها گفت: «به او کمک کرده کفن او را باز کنید و او را آزاد سازید!» بسیاری از یهودیان بخاطر این معجزه به عیسی ایمان آوردند.

Frame 37-11

اما رهبران مذهبی یهود به عیسی حسادت کردند، پس آنها دور هم جمع شدند تا نقشه قتل عیسی و ایلعازَر را بشکند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل یوحنا: فصل ۱۱ آیه های ۱ تا ۴۶

۳۸- خیانت به عیسی

Frame 38-1

یهودیان همه ساله عید پِسَخ را جشن می‌گرفتند. این جشن بخاطر یادآوری از آن بود که خدا صد ها سال قبل، چگونه اجداد آنها را از غلامی در مصر نجات داده بود. نزدیک به سه سال پس از آنکه عیسی اولین موعظه (سخنرانی مذهبی) و تعلیم خود را بطور آشکار آغاز نمود، او به شاگردان خود گفت که می‌خواهد این عید پِسَخ را با آنها در اورشلیم جشن بگیرد و در آنجا کُشته خواهد شد.

Frame 38-2

یکی از شاگردان عیسی، بنام یهودا مسئول نگهداری پولِ شاگردان بود اما او بیشتر اوقات پول را دزدی می‌کرد. پس از آنکه عیسی و شاگردان به اورشلیم رسیدند، یهودا نزد رهبران یهود رفت. او پیشنهاد داد تا به عیسی خیانت کند و او را در بدل پول به مسئولین نشان بدهد. او می‌دانست که رهبران یهود، مسیح بودن عیسی را قبول ندارند و او می‌فهمید که آنها می‌خواهند تا عیسی را به قتل برسانند.

Frame 38-3

رهبران یهود به رهبری کاهن اعظم به یهودا برای خیانت و تسلیم کردن عیسی به دست آنها، ۳۰ سکه نقره پرداخت نمودند. درست همانطور که پیامبران پیشگویی کرده بودند، اتفاق افتاد. یهودا توافق کرد، پول را گرفت و از آنجا رفت. او به دنبال یک فرصت بود تا بتواند به آنها کمک کند که عیسی را دستگیر کنند.

Frame 38-4

عیسی در اورشلیم، عید پِسَخ را همرای شاگردان خود جشن گرفت. در وقت خوردن غذای پِسَخ، عیسی کمی نان را گرفت و آن را توته کرده و گفت: «بگیرید و این را بخورید، این بدن من است که آنرا برای شما می‌دهم. این را انجام بدهید تا مرا به یاد داشته باشید.» از این طریق، عیسی به آنها گفت که او برای آنها جان خواهد داد و بدن خود را برای آنها قربانی خواهد کرد.

Frame 38-5

سپس عیسی یک پیاله‌ی از شراب را گرفت و گفت: «این را بنوشید؛ این خون من است در عهد جدید، من آن را می‌ریزم تا خدا گناهان شما را ببخشد. کاری را که من انجام می‌دهم شما نیز انجام بدهید، تا هر وقتی‌که از آن بنوشید مرا به یاد بیاورید.»

Frame 38-6

آنگاه عیسی به شاگردان خود گفت: «یکی از شما به من خیانت خواهد کرد.» شاگردان متعجب شده و پرسیدند، چه کسی این کار را انجام خواهد داد؟ عیسی گفت: «به کسی که این توته‌ای نان را بدهم، همان شخص خیانتکار است.» سپس او نان را به یهودا داد.

Frame 38-7

پس از آنکه یهودا نان را گرفت، شیطان داخل او شد. یهودا آنجا را ترک کرد و نزد رهبران یهود رفت تا به آنها کمک کند که عیسی را دستگیر کنند. همه‌ی این‌ها، در شب اتفاق افتاد.

Frame 38-8

پس از خوردن غذا، عیسی و شاگردان او بطرف کوه زیتون رفتند. عیسی گفت: «امشب همه‌ی شما مرا ترک خواهید کرد. نوشته شده است: «چوپان را می‌زنم و گوسفندان پراکنده خواهند شد.»

Frame 38-9

پترُس جواب داد: «حتی اگر همه تو را ترک کنند، من هرگز ترک‌ات نمی‌کنم!» سپس عیسی به پترُس گفت: «شیطان می‌خواهد همه‌ی شما از آن او باشید، اما من برای تو دعا کردم، پترُس؛ تا ایمانت از بین نرود. با وجود این، امشب، قبل از آنکه خروس بانگ زند، سه بار مرا انکار خواهی کرد. باوجود اینکه مرا می‌شناسی.»

Frame 38-10

پترُس به عیسی گفت: «حتی اگر بمیرم، هرگز تو را انکار نخواهم کرد!» شاگردان دیگر نیز چنین گفتند.

Frame 38-11

سپس عیسی همرای شاگردان خود به یک محلی بنام جَتسیمانی رفتند. عیسی به شاگردان خود گفت، دعا کنید تا دچار وسوسه شیطان نشوید. سپس عیسی رفت تا به تنهایی دعا کند.

Frame 38-12

عیسی سه بار اینگونه دعا کرد: «ای پدر، اگر ممکن است لطفاً اجازه بده تا این پیاله‌ی عذاب را ننوشم. اما اگر هیچ راه دیگری برای آمرزش گناهان انسان ها وجود ندارد، پس اراده تو انجام شود.» عیسی بسیار در رنج بود، چنانکه عرق او مانند قطره های خون می‌ریخت. خدا فرشته‌ی را فرستاد تا به او قوت ببخشد.

Frame 38-13

پس از هر بار دعا کردن، عیسی نزد شاگردان می‌آمد، اما آنها را در خواب می‌دید. وقتی عیسی به بار سوم برگشت، گفت: «برخیزید! آن خیانتکار اینجاست.»

Frame 38-14

یهودا همرای رهبران یهود، سربازان و یک جمعیت بزرگ آمد. آنها با خود شمشیر و سوته چوب آورده بودند. یهودا نزد عیسی آمد و گفت: «سلام استاد» و او را بوسید. او این کار را کرد تا به رهبران یهود مردی را که باید دستگیر شود نشان دهد. سپس عیسی گفت: «یهودا، آیا با یک بوسه به من خیانت میکنی؟»

Frame 38-15

همین‌که سربازان، عیسی را دستگیر کردند، پترُس شمشیر خود را کشید و گوش غلام کاهن اعظم را برید. اما عیسی گفت: «شمشیرت را غلاف کن! من می‌توانم از پدرم بخواهم تا لشکری از فرشته ها را برای محافظت من بفرستد. اما من باید از پدرم اطاعت کنم.» عیسی گوش آن مرد را شفا داد. سپس تمام شاگردان فرار کردند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل مَتّیٰ: فصل ۲۶ آیه های ۱۴ تا ۵۶؛ انجیل مرقُس: فصل ۱۴ آیه های۱۰ تا ۵۰؛ انجیل لوقا: فصل ۲۲ آیه های ۱ تا ۵۳ و انجیل یوحنا: فصل ۱۸ آیه های ۱ تا ۱۱

۳۹- محاکمه عیسی

Frame 39-1

نیمه های شب بود که سربازان، عیسی را به خانه کاهن اعظم بردند بخاطریکه او می‎خواست از عیسی سوال کند. پترُس از دور آنها را دنبال می‌کرد. زمانیکه سربازان، عیسی را به داخل خانه بردند پترُس در بیرون، مقابل آتش ایستاده بود و خود را گرم می‌کرد.

Frame 39-2

در داخل خانه، رهبران یهود عیسی را محاکمه کردند. آنها شاهدان دروغین زیادی آوردند که درباره عیسی دروغ می‌گفتند. لیکن، گفته های آنها یکسان نبود، بنابراین رهبران یهود نتواستند تا ثابت بسازند که او گناهکار است. عیسی هم، هیچ چیزی نگفت.

Frame 39-3

بالاخره، کاهن اعظم مستقیم بطرف عیسی نگاه کرده و گفت: «به ما بگو، آیا تو مسیح، پسر خدای زنده هستی؟»

Frame 39-4

عیسی گفت: «بلی من هستم و شما مرا خواهید دید که در دست راست خدا نشسته‌ و از آسمان می‌آیم.» کاهن اعظم لباس های خود را پاره نمود، چون بخاطر سخنان عیسی بسیار قهر شده بود. او با فریاد بلند به دیگر رهبران یهود گفت: «ما به کدام شاهد دیگر نیاز نداریم تا به ما بگوید که این مرد چه کرده است! خود شما شنیدید که گفت من پسر خدا هستم. پس تصمیم شما درباره او چیست؟»

Frame 39-5

تمام رهبران یهود به کاهن اعظم جواب دادند: «او مستحق مرگ است!» سپس آنها چشمان عیسی را بستند، به صورت او تُف انداختند، او را لت ‌و کوب نموده و بالای او ریشخندی کردند.

Frame 39-6

پترُس بیرون خانه منتظر بود. کنیزی او را دید و به او گفت: «تو نیز همرای عیسی بودی!» اما پترُس انکار کرد. کمی پسان‌تر، دختر دیگری نیز همان حرف را گفت و پترُس دوباره انکار نمود. بالاخره، اشخاص دیگر نیز گفتند: «ما می‌فهمیم که تو با عیسی بودی چون هر دوی تان از جلیل هستید.»

Frame 39-7

آنگاه پترُس گفت: «خدا لعنتم کند اگر آن مرد را بشناسم!» همین‌که پترُس اینطور قسم خورد، همان لحظه خروس بانگ زد. عیسی روی خود را دور داده و بطرف پترُس نگاه کرد.

Frame 39-8

پترُس دورتر رفته و زار زار گریه کرد. در همان وقت، یهودا، کسی که به عیسی خیانت نموده بود، دید که رهبران یهود حکم مرگ عیسی را صادر کرده اند. یهودا پُر از غم شده رفت و خودکشی کرد.

Frame 39-9

در این وقت، پیلاتُس والی یهودا بود و برای امپراتوری روم کار می‌کرد. رهبران یهود، عیسی را نزد او آوردند. آنها از پیلاتُس خواستند تا عیسی را محکوم کرده و او را به ‌قتل برساند. پیلاتُس از عیسی پرسید: «آیا تو پادشاه یهود هستی؟»

Frame 39-10

عیسی جواب داد: «تو حقیقت را گفتی. اما پادشاهی من اینجا، روی زمین نیست. اگر اینطور بود، خادمان من بخاطر من جنگ می‌کردند. من بر روی زمین آمده ام تا درباره خدا حقیقت را بگویم. هرکسی که حقیقت را دوست دارد به من گوش می‌دهد. پیلاتُس پرسید: «حقیقت چیست؟»

Frame 39-11

پس از گفتگو با عیسی، پیلاتُس بیرون رفت و به آن جمعیت گفت: «من هیچ گناهی در این مرد نیافتم که سزاوار مرگ باشد.» اما رهبران یهود و آن جمعیت فریاد زدند که «مصلوبش کن!» پیلاتُس جواب داد: «او هیچ گناهی نکرده است.» اما آنها بلندتر فریاد می‌زدند. سپس پیلاتُس به بار سوم گفت: «او گناهکار نیست!»

Frame 39-12

پیلاتُس از آن جمعیت ترسید که مبادا شورش کنند، بنابراین او قبول کرد تا سربازانش عیسی را مصلوب کنند. سربازان رومی عیسی را شلاق زدند و چپن شاهی به او پوشاندند و تاجی از خار ساختند و به سر او گذاشتند. سپس آنها او را ریشخند زده می‌گفتند :«پادشاه یهود را ببینید!»

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل مَتّیٰ: فصل ۲۶ آیه ۵۷ تا فصل ۲۷ آیه ۲۶؛ انجیل مرقُس: فصل ۱۴ آیه ۵۳ فصل ۱۵ آیه ۱۵؛ انجیل لوقا: فصل ۲۲ آیه ۵۴، فصل ۲۳ آیه ۲۵ و انجیل یوحنا: فصل ۱۸ آیه ۱۲ و فصل ۱۹ آیه ۱۶

۴۰- عیسی مصلوب می‌شود

Frame 40-1

پس از آنکه سربازان، عیسی را ریشخند زدند آنها او را بردند تا مصلوبش کنند. آنها عیسی را مجبور ساختند تا صلیبی را که قرار بود بالای آن بمیرد، انتقال بدهد.

Frame 40-2

سربازان، عیسی را به مکانی که بنام "کاسه سر" یاد می‌شد بردند، دست ها و پاهای او را در صلیب میخ‌کوب کردند. اما عیسی گفت: «پدر، اینها را ببخش، زیرا نمی‌داند که چه کار می‌کنند.» آنها همچنان یک علامتی بر بالای صلیب او نصب کردند که در آن نوشته شده بود: «پادشاه یهود.» این را پیلاتُس به آنها گفته بود تا نوشته کنند.

Frame 40-3

سپس سربازان بالای لباس های عیسی قرعه انداختند. آنها با انجام دادن این کار، پیشگویی پیامبری را به حقیقت مبدل ساختند که گفته بود: «آنها لباس های مرا در میان خود تقسیم کردند و بالای لباس من قرعه انداختند.»

Frame 40-4

در آنجا دو دزد نیز بودند، که سربازان آنها را همزمان با عیسی در دو طرف او مصلوب کردند. یکی از آن دزدان عیسی را ریشخند می‌زد اما آن دزد دیگر گفت: «آیا نمی‌ترسی که خدا تو را مجازات خواهد کرد؟ ما گناهکار هستیم و بسیار کار های بد را انجام داده‌ایم، اما این مرد بی‌گناه است.» سپس آن دزد به عیسی گفت: «لطفاً زمانی‌که در پادشاهی خود، پادشاه شدی مرا به یاد داشته باش.» عیسی جواب داد: «امروز تو با من در جنت خواهی بود.»

Frame 40-5

رهبران یهود و دیگر مردمی که در میان آن جمعیت بودند، عیسی را ریشخند می‌زدند. آنها به عیسی می‌گفتند: «اگر تو پسر خدا هستی، از صلیب پایین بیا و خودت را نجات بده! آنگاه ما به تو ایمان میاوریم.»

Frame 40-6

سپس تمام آسمان در آن منطقه بطور کامل تاریک شد، با اینکه نیمه‌ی روز بود. از چاشت که تاریکی شروع شد و سه ساعت تاریکی باقی ماند.

Frame 40-7

سپس عیسی فریاد زد: «تمام شد! ای پدر، روح خود را به دستان تو می‌سپارم.» آنگاه سر خود را پایین کرد و روح خود را تسلیم نمود. وقتی او مُرد، در آنجا زلزله شدیدی شد. پرده بزرگ معبد که مردم را از حضور خدا جدا می‌ساخت، از بالا تا پایین دو پاره شد.

Frame 40-8

عیسی با مرگ خود راه را برای مردم باز کرد تا در حضور خدا بیایند. وقتی سربازی که از عیسی نگهبانی می‌کرد، تمام آن چیز های را که در آنجا اتفاق افتاد دید، او گفت: «به‌ راستی که این مرد بی‌گناه و پسر خدا بود.»

Frame 40-9

سپس دو رهبر یهود بنام های "یوسف" و "نیقودیموس" نزد پیلاتُس رفته و از او خواستند تا جسد عیسی را برای شان بدهد. آنها ایمان داشتند که عیسی همان مسیح وعده شده است. آنها جسد او را در کفن پیچانده و او را داخل یک قبری که از سنگ تراشیده شده بود گذاشتند. سپس آنها یک سنگ بزرگ را در مقابل دروازه ورودی قبر گذاشتند تا بند شود.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل مَتّیٰ: فصل ۲۷ آیه های ۲۷ تا ۶۱؛ انجیل مرقُس: فصل ۱۵ آیه های ۱۶ تا ۴۷؛ انجیل لوقا: فصل ۲۳ آیه های ۲۶ تا ۵۶ و انجیل یوحنا: فصل ۱۹ آیه های ۱۷ تا ۴۲

۴۱- خدا عیسی را از مردگان زنده می‌سازد

Frame 41-1

پس از آنکه سربازان، عیسی را مصلوب کردند رهبران یهود به پیلاتُس گفتند: «آن عیسای دروغگو گفته بود که پس از سه روز از مرگ زنده خواهد شد. تعدادی از سربازان را برای نگهبانی از قبر توظيف کن تا مطمئن باشیم که شاگردانش جسد او را دزدی نکنند. اگر آنها بتوانند جسد را دزدی کنند، آن وقت ادعا خواهند کرد که او از مردگان زنده شده است.»

Frame 41-2

پیلاتُس گفت: «تعدادی از سربازان را بگیرید و تا جایی‌که می‌توانید از قبر محافظت کنید.» بنابراین آنها سنگ ورودی قبر را مهر و موم کردند. آنها همچنان سربازانی را در آنجا توظیف کردند تا هیچ کس جسد را دزدی کرده نتواند.

Frame 41-3

یک روز پس از مرگ عیسی، روز شبات بود. در روز شبات هیچ کس حق کار کردن نداشت، بنابراین هیچ یک از دوستان عیسی بطرف قبر او نرفتند. اما پس از روز شبات، در صبح وقت، چند تن از زنان آماده شدند تا به سر قبر عیسی بروند. آنها می‌خواستند تا عطرِ بیشتری روی جسد او بریزند.

Frame 41-4

قبل از اینکه زنان به آنجا برسند، زلزله شدیدی در قبر اتفاق افتاد. فرشته‌ای از آسمان آمد و سنگی را که در دهن دروازه ورودی قبر بود دور کرد و بر بالای آن نشست. این فرشته مانند رعد و برق می‌درخشید. سربازانی که برای نگهبانی از قبر توظیف شده بودند آن فرشته را دیدند، آنها چنان ترسیده بودند که مانند مُرده ها به زمین افتادند.

Frame 41-5

زمانیکه زنان به سر قبر رسیدند، فرشته به آنها گفت: «نترسید! عیسی اینجا نیست. او از میان مردگان زنده شده است، همانطور که گفته بود! قبر را نگاه کنید و ببینید که خالی است. زنان داخل قبر را نگاه کردند و در جایی‌که جسد عیسی را گذاشته بودند دیدند، اما جسد او در آنجا نبود.

Frame 41-6

آنگاه فرشته به زنان گفت: «بروید و به شاگردان بگویید، عیسی از مردگان زنده شده است و پیش از شما به جلیل خواهد رفت.»

Frame 41-7

زنان متعجب شده و بسیار خوشحال بودند. آنها دویدند تا این خبر خوش را به شاگردان بگویند.

Frame 41-8

هنگامی‌که زنان در راه بودند تا خبر خوش را به شاگردان بگویند، عیسی به آنها ظاهر شد. آنها به او سجده کردند. سپس عیسی گفت: «نترسید! بروید و به شاگردان من بگویید که به جلیل بروند و آنها مرا در آنجا خواهند دید.»

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل مَتّیٰ: فصل ۲۷ آیه ۶۲ تا فصل ۲۸ آیه ۱۵: انجیل مرقُس: فصل ۱۶ آیه های ۱ تا ۱۱؛ انجیل لوقا: فصل ۲۴ آیه های ۱ تا ۱۲ و انجیل یوحنا: فصل ۲۰ آیه های ۱ تا ۱۸

۴۲- برگشت عیسی به آسمان

Frame 42-1

روزی که خدا عیسی را از مردگان زنده ساخت، دو تن از شاگردان او در حال رفتن به شهری در نزدیکی آنجا بودند. آنها در حالی‌که راه می‌رفتند، در مورد آنچه که برای عیسی اتفاق افتاده بود با هم صحبت می‌کردند. آنها امیدوار بودند که او همان "مسیح وعده شده" است، اما عیسی مصلوب شده بود. «اکنون زنان می‌گویند که او دوباره زنده شده است» اما شاگردان نمی‌دانستند که چه چیزی را باور کنند.

Frame 42-2

عیسی به آنها نزدیک شد و همرای شان شروع به راه رفتن نمود، اما شاگردان او را نشناختند. او پرسید، در مورد چی صحبت می‌کنید. آنها در مورد همه چیز های ‌که در چند روز گذشته برای عیسی اتفاق افتاده بود، به او گفتند. شاگردان فکر می‌کردند که با بیگانه‌ای صحبت می‌کنند و او نمی‌داند که در اورشلیم چه اتفاقی افتاده است.

Frame 42-3

سپس عیسی برای آنها توضیح داد که کلام خدا در مورد مسیح چی گفته بود. مدت ها قبل، پیامبران پیشگویی کرده بودند که انسان های بد مسیح را رنج خواهند داد و او خواهد مُرد. اما پیامبران همچنان گفته بودند که او در روز سوم زنده خواهد شد.

Frame 42-4

نزدیک شام بود که آن دو مرد به شهری که می‌خواستند در آن بمانند، رسیدند. آنها از عیسی خواستند تا با آنها بماند، پس او با ایشان داخل خانه‌ی شد. آنها نشستند تا غذای شب را بخورند. عیسی یک قرص نان را گرفت خدا را شکر کرد و آن را توته نمود. ناگهان، شاگردان شناختند که او عیسی است. اما در همان لحظه او از دید آنها ناپدید شد.

Frame 42-5

شاگردان به یکدیگر گفتند: «او عیسی بود! به همین خاطر بود، وقتی‌‌که او کلام خدا را برای ما توضیح می‌داد، بسیار هیجان زده شده بودیم. آنها با عجله آنجا را ترک کرده و به اورشلیم برگشتند. وقتی آنها به اورشلیم رسیدند، به شاگردان گفتند: «عیسی زنده است! ما او را دیده‌ا‌یم!»

Frame 42-6

در حالی‌که شاگردان مصروف صحبت کردن بودند، ناگهان عیسی در داخل اتاق ظاهر شد و گفت: «درود بر شما» شاگردان فکر کردند او یک روح است، اما عیسی گفت: «چرا ترسیده‌اید؟ چرا فکر نمی‌کنید که این واقعاً من، عیسی هستم؟ به دست ها و پاهای من نگاه کنید. روح جسم ندارد، اما من دارم.» برای اینکه به آنها نشان بدهد که روح نیست، او چیزی برای خوردن خواست، آنها به او یک توته ماهی دادند و او آن را خورد.

Frame 42-7

عیسی گفت: «هر آن چیزی که کلام خدا در مورد من می‌گوید، اتفاق خواهد افتاد، من به شما گفته‌ام که باید اتفاق بیفتد.» سپس عیسی به آنها کمک کرد تا کلام خدا را بهتر درک کنند. او گفت: «مدت ها قبل، پیامبران نوشته‌ بودند که من، "مسیح وعده شده" رنج خواهم دید، خواهم مُرد و سپس در روز سوم از مردگان زنده خواهم شد.»

Frame 42-8

«پیامبران همچنان نوشته ‌اند که شاگردان من پیام خدا را اعلام خواهند کرد. آنها به همه خواهند گفت که توبه کنید. اگر آنها توبه کنند، خدا گناهان شان را خواهد بخشید. شاگردان من اعلام این پیام را از اورشلیم آغاز خواهند کرد. سپس آنها نزد همه قبیله ها در همه جا خواهند رفت. شما شاهد تمام سخنان، اعمال و رویداد های هستید که برای من اتفاق افتاد.»

Frame 42-9

عیسی در مدت ۴۰ روز پس از زنده شدن از مردگان، بارها خود را به شاگردان ظاهر ساخت. او حتی یک بار به بیش از ۵۰۰ نفر در یک وقت ظاهر شد! او با روش های بسیار زیاد به شاگردان خود به اثبات رساند که زنده است و در مورد پادشاهی خدا به آنها تعلیم داد.

Frame 42-10

عیسی به شاگردان خود گفت: «خدا به من این حق را داده است که بر همه چیز های که در آسمان و زمین است حکومت کنم. پس اکنون به شما می‌گویم: «بروید و همه مردم را شاگردان من سازید. برای انجام این کار، شما باید آنها را بنام پدر، پسر و روح القدّس تعمید بدهید. همچنان به آنها تعلیم بدهید تا هر آن چیزی را که من به شما فرمان داده‌ام، اطاعت کنند. به یاد داشته باشید، من همیشه با شما خواهم بود.»

Frame 42-11

۴۰ روز پس از آنکه عیسی از مردگان زنده شد، او به شاگردان خود گفت: «تا زمانی‌که پدر من به شما قدرت می‌دهد در اورشلیم بمانید. او این کار را با فرستادن روح القدس بر شما انجام خواهد داد.» سپس عیسی در مقابل چشمان آنها به آسمان رفت و در ابری ناپدید شد. عیسی در آسمان، در دست راست خدا نشست تا برهمه چیز حکومت کند.»

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل مَتّیٰ: فصل ۲۸ آیه های ۱۶ تا ۲۰، انجیل مرقُس: فصل ۱۶ آیه های ۱۲ تا ۲۰، انجیل لوقا: فصل ۲۴ آیه های ۱۳ تا ۵۳، انجیل یوحنا: فصل ۲۰ آیه های ۱۹ تا ۲۳ و اعمال رسولان: فصل ۱ آیه های ۱ تا ۱۱

۴۳- آغاز کلیسا

Frame 43-1

پس از آنکه عیسی به آسمان برگشت، شاگردان همانطور که عیسی به آنها دستور داده بود در اورشلیم ماندند. ایمانداران همیشه در آنجا دور هم جمع می‌شدند تا دعا کنند.

Frame 43-2

یهودیان همه ساله ۵۰ روز پس از عید پِسَخ، روز مهمی را که بنام پنتیکاست بود، جشن می‌گرفتند. پنتیکاست یکی از جشن های یهودیان برای درو کردن محصول گندم بود. یهودیان از سراسر جهان به اورشلیم می‌آمدند تا پنتیکاست را با هم جشن بگیرند. در آن سال، پنتیکاست حدود یک هفته پس از رفتن عیسی مسیح به آسمان اتفاق افتاد.

Frame 43-3

هنگامی که تمام ایمانداران با هم جمع شده بودند، ناگهان خانه‌ای که آنها در آن جمع شده بودند پر از صدای مانند باد شدید شد. سپس چیزی مانند شعله های آتش بر سر همه ایمانداران ظاهر شد. همه‌ای ایمانداران پر از روح القدس شدند و خدا را به زبان های مختلف پرستش ‌می‌کردند. آنها این زبان ها را نمی‌دانستند، اما روح القدس به آنها قدرت داد تا به این زبان ها صحبت کنند.

Frame 43-4

وقتی مردم در اورشلیم این سر و صدا را شنیدند، همه با هم در یک جمعیت جمع شدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. آنها شنیدند که ایمانداران کار های بزرگ خدا را اعلام می‌کنند. آن جمعیت حیران شده بودند، زیرا تمام آنها می‌توانستند سخنان شاگردان را بفهمند، حتی باوجود اینکه از کشور های مختلف بودند و به زبان های مختلف صحبت می‌کردند. شاگردان اسرائیلی بودند و به زبان های آرامی، عبری و یونانی صحبت می‌کردند. اما مردم هر آنچه را که خدا انجام داده بود، به زبان مادری خودشان می‌شنیدند.

Frame 43-5

تعدادی از این مردم گفتند که شاگردان نشئه هستند. اما پترُس بلند شد و به آنها گفت: «به من گوش دهید! این مردم نشئه نیستند! بجای آن، آنچه را که می‌بینید همان چیزی است که یوئیل پیامبر پیشگویی کرده بود، خدا گفت: «در روزهای آخر، من روح خود را بر همه‌ای بشر خواهم ریخت.»

Frame 43-6

«ای مردان اسرائیلی، عیسی مردی بود که کارهای حیرت انگیزی زیاد انجام داد تا نشان دهد که او کیست. او به قدرت خدا کارهای عجیب و زیادی را انجام داد. شما این را می‌دانید، بخاطریکه تمام چیزها را دیده‌اید. اما شما او را مصلوب کردید!»

Frame 43-7

«عیسی مُرد، اما خدا او را از مردگان زنده ساخت. این، پیشگویی پیامبری را به حقیقت مبدل می‌سازد که گفت: «اجازه نخواهی داد تا بدن فرزند مقدس تو در قبر پوسیده شود.» ما شاهد آن هستیم که خدا عیسی را دوباره زنده ساخت.»

Frame 43-8

«خدای پدر، اکنون عیسی را حرمت بخشیده است و او را بر بالاترین جایگاه آسمان، در دست راست خود شانده است. عیسی همانگونه که وعده داده بود، روح القدس را برای ما فرستاد. این کار های را که اکنون شما می‌بینید و می‌شنوید روح القدس انجام می‌دهد.»

Frame 43-9

«شما عیسی را مصلوب کردید، اما به یقین بدانید که خدای پدر، عیسی را هم مسیح و هم خداوند بالای همه چیز تعیین نموده است.»

Frame 43-10

مردمی که به سخنان پترُس گوش می‌دادند، به شدت تحت تأثیر سخنان او قرار گرفتند. پس آنها از پترُس و شاگردان پرسیدند: «ای برادران، ما باید چه کار کنیم؟»

Frame 43-11

پترُس به آنها جواب داد: «همه‌ای شما به خدا نیاز دارید تا گناهان شما را ببخشد. پس توبه کنید و همگی تان در نام عیسی مسیح غسل تعمید بگیرید. آنگاه خدا روح القدس را به شما نیز هدیه خواهد داد.»

Frame 43-12

حدود ۳۰۰۰ نفر به آنچه که پترُس گفت ایمان آوردند و شاگردان عیسی شدند. آنها غسل تعمید گرفتند و بخشی از کلیسا در اورشلیم شدند.

Frame 43-13

ایمانداران پیوسته به تعالیم رسولان گوش می‌دادند. آنها بسیاری اوقات با هم ملاقات می‌کردند، با هم غذا می‌خوردند و دعا می‌کردند. آنها با هم یکجا خدا را پرستش می‌کردند و هر چه که داشتند را با یکدیگر شریک می‌ساختند. همه مردم شهر در باره آنها سخنان خوب می‌گفتند و روزانه مردم زیادی به عیسی مسیح ایمان می‌آوردند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب اعمال: فصل ۱ آیه های ۱۲ تا ۱۴ و فصل ۲

۴۴- شفای مرد گدا توسط پترُس و یوحنا

Frame 44-1

یک روز پترُس و یوحنا به معبد ‌رفتند. آنها در آنجا یک مرد لنگی را دیدند که در کنار دروازه معبد نشسته بود و گدایی می‌کرد.

Frame 44-2

پترُس به مرد لنگ نگاه کرد و گفت: «من پولی ندارم که به تو بدهم اما آنچه را که دارم، به تو می‌دهم. در نام عیسی برخیز و راه برو!»

Frame 44-3

خدا در همان لحظه آن مرد لنگ را شفا داد. او شروع به راه رفتن نموده به اطراف خیز و جست می‌زد و خدا را ستایش می‌نمود. مردمی که در حویلی معبد بودند، متعجب شدند.

Frame 44-4

جمعیتی از مردم با عجله برای دیدن مردی که شفا یافته بود، آمدند. پترُس به آنها گفت: «این مرد خوب است، اما از این تعجب نکنید. ما او را با قدرت خود شفا نداده‌ایم و یا هم بخاطریکه به خدا ایمان داریم. بلکه قدرت عیسی این مرد را شفا داده است، زیرا ما به عیسی ایمان داریم.»

Frame 44-5

«شما مردمانی هستید که به حاکم روم گفتید تا عیسی را به قتل برساند. شما کسی را که به همه زندگی می‌بخشید کُشتید. اما خدا او را از مردگان زنده ساخت. اگرچه شما نمی‌دانستید که چه کار می‌کنید، اما آنچه را که پیامبران گفته بودند به حقیقت مبدل شد. آنها گفتند که مسیح باید عذاب بکشد و بمیرد. خدا خواست تا این اتفاق بیفتد، پس اکنون توبه کنید و به سوی خدا بازگردید تا او گناهان شما را ببخشد.»

Frame 44-6

وقتی رهبران معبد، سخنان پترُس و یوحنا را شنیدند آنها بسیار ناراحت شدند. بنابراین آنها پترُس و یوحنا را دستگیر کرده و به زندان انداختند. اما بسیاری از مردم به آنچه که پترُس گفته بود ایمان آوردند و تعداد کسانی که به عیسی ایمان آوردند به ۵۰۰۰ نفر رسید.

Frame 44-7

روز بعد، رهبران یهود، پترُس و یوحنا را نزد کاهن اعظم و دیگر رهبران مذهبی آوردند. آنها مرد لنگ را نیز آوردند. رهبران یهود از پترُس و یوحنا پرسیدند: «با چه قدرتی این مرد لنگ را شفا دادید؟»

Frame 44-8

پترُس به آنها جواب داد: «این مرد که در مقابل شما ایستاده است به قدرت همان مسیح وعده شده شفا یافته است. شما عیسی را مصلوب کردید، اما خدا او را دوباره زنده ساخت! شما او را قبول نکردید، اما هیچ راه دیگری برای نجات وجود ندارد تا نجات یابید، جز توسط قدرت عیسی!»

Frame 44-9

رهبران از اینکه پترُس و یوحنا آنقدر شجاعانه صحبت می‌کردند، حیران شده بودند. آنها دیدند که ایشان مردان عادی و بی‌سواد هستند. آنگاه به یاد آوردند که این مردان با عیسی بودند. پس به آنها گفتند: «اگر در مورد عیسی پیام دیگری به مردم بدهید، شما را به شدت مجازات خواهیم کرد.» پس از گفتن این چنین سخنان، آنها پترُس و یوحنا را آزاد کردند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ اعمال رسولان: فصل ۳ و فصل ۴ آیه ۲۲

۴۵- استیفان و فیلیپُس

Frame 45-1

یکی از رهبران کلیسا اولیه درمیان پیروان عیسی مردی بنام استیفان بود. همه او را احترام می‌کردند. روح القدس قدرت و دانش بسیار زیاد به او داده بود. استیفان معجزات زیادی انجام داد. بسیاری از مردم هنگامی که او درباره عیسی به آنها تعلیم می‌داد آنها به او باور کرده و به عیسی ایمان آوردند.

Frame 45-2

یک روز هنگامی که استیفان درباره عیسی تعلیم می‌داد، تعدادی از یهودیانی که به عیسی ایمان نداشتند، آمدند و با او شروع به بحث و دعوا نمودند. آنها بسیار قهر شدند، بنابراین آنها نزد رهبران مذهبی رفتند و درباره او دروغ گفتند. آنها گفتند: «ما شنیدیم که استیفان در مورد موسی و خدا، کفر می‌گفت!» پس رهبران مذهبی، استیفان را دستگیر کرده نزد کاهن اعظم و دیگر رهبران یهودی بردند، در آنجا شاهدان دروغین زیادی آمدند و درباره استیفان به آنها دروغ گفتند.

Frame 45-3

کاهن اعظم از استیفان پرسید: «آیا این مردان در مورد تو حقیقت را می‌گویند؟» استیفان برای جواب دادن به کاهن اعظم، شروع به گفتن سخنان زیادی کرد. او گفت که خدا از زمان زندگی ابراهیم تا دوران عیسی، بسیار کارهای عجیبی برای مردم اسرائیل انجام داده است. اما مردم همیشه از خدا نافرمانی کرده اند. استیفان گفت: «شما مردم سرسخت و سرکش در برابر خدا هستید. شما همیشه روح القدس را نپذیرفتید، درست همانطور که اجداد ما همواره خدا را انکار ‌کردند و همیشه پیامبران او را ‌کُشتند.‌‌‌‌ اما شما کار بدتری نسبت به آنها انجام دادید! شما مسیح وعده شده را به قتل رساندید!»

Frame 45-4

هنگامی که رهبران مذهبی این را شنیدند، آنها بسیار قهر شدند و گوش های خود را با دست های خود بسته کردند و بلند چیغ زدند. آنها استیفان را بیرون شهر کشیدند و او را سنگسار کردند تا بمیرد.

Frame 45-5

هنگامی که استیفان در حال جان دادن بود، او فریاد زد و گفت: «ای عیسی، روح مرا بپذیر.» او به زانو افتاد و دوباره فریاد زد و گفت: «ای خداوندا، این گناه را بر آنها نگیر.» سپس او مُرد.

Frame 45-6

آن روز بسیاری از مردم در اورشلیم شروع به آزار و اذیت پیروان عیسی کردند، بنابراین ایمانداران به مناطق دیگر فرار نمودند. اما باوجود مخالفت ها، آنها هر جا که می‌رفتند درباره عیسی تعلیم می‌دادند.

Frame 45-7

در سامره یکی از شاگردان عیسی بنام فیلیپُس بود که او نیز مانند بسیاری از ایمانداران دیگر از اورشلیم فرار کرده بود. او به سامره رفته و در آنجا به مردم درباره عیسی تعلیم می‌داد. بسیاری از مردم به او باور کردند و نجات یافتند. یک روز فرشته‌ی خدا نزد فیلیپُس آمد و به او گفت، در راهی که به تو نشان می‌دهم برو و فیلیپُس به آنجا رفت. هنگامی که فیلیپُس در مسیر راه قدم می‌زد، او مردی را دید که با گادی خود از آن راه می‌گذشت. این مرد یکی از مقامات بلند پایه سرزمین حبشه بود. روح‌ القدس به فیلیپُس گفت برو و با آن مرد صحبت کن.

Frame 45-8

پس فیلیپُس به سمت گادی رفت. او شنید که مرد حبشی کلام خدا را می‌خواند. او آنچه را که اشعیای پیامبر نوشته بود مطالعه می‌کرد. آن مرد می‌خواند: «آنها او را مانند بره‌ای برای کشتن بردند و همچون بره که خاموش است، او سخنی نگفت. آنها با او نا عادلانه رفتار کردند، به او بی احترامی کردند و جان او را گرفتند.»

Frame 45-9

فیلیپُس از مرد حبشی پرسید: «آیا آنچه را که می‌خوانی، درک میکنی؟» مرد حبشی جواب داد: «نخیر. من نمی‌توانم درک کنم، مگر آنکه شخصی برای من تشریح کند. لطفاً بیا و پهلوی من بنشین. آیا اشعیای پیامبر این سخنان را درباره خود می‌گفت یا درباره شخص دیگری؟»

Frame 45-10

فیلیپُس بر گادی سوار شد و پهلوی او نشست. سپس او به مرد حبشی گفت که اشعیای پیامبر این سخنان را درباره عیسی نوشته است. فیلیپُس همچنان در مورد بسیاری از بخش های دیگر کلام خدا با او صحبت کرد. از این طریق، او خبر خوش عیسی را به مرد حبشی داد.

Frame 45-11

در حالیکه فیلیپُس و مرد حبشی سفر می‌کردند، آنها کنار یک حوض آب رسیدند، آن مرد حبشی گفت: «نگاه کن! اینجا آب است! آیا می‌توانم غسل تعمید بگیرم؟» او به گادی ران خود گفت، گادی را متوقف کن.

Frame 45-12

سپس آنها به داخل آب رفتند و فیلیپُس آن مرد حبشی را غسل تعمید داد. پس از آنکه آنها از آب بیرون شدند، روح القدس ناگهان فیلیپُس را به مکان دیگری بُرد. در آنجا فیلیپُس به سخنان خود درباره عیسی برای مردم ادامه داد.

Frame 45-13

مرد حبشی به سفر خود به سوی خانه‍اش ادامه داد. او از اینکه عیسی را شناخته بود، بسیار خوشحال بود.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ اعمال رسولان: فصل های ۶ تا ۸

۴۶- پولُس مسیحی می‌شود

Frame 46-1

مردی بنام سولُس بود، او در اورشلیم زندگی می‌کرد و به عیسی ایمان نداشت. هنگامی که او جوان بود از لباس های مردانی که استیفان را کُشته بودند، محافظت می‌کرد. پس از آن، او ایمانداران را مورد آزار و اذیت قرار می‌داد. سولُس در اورشلیم خانه به خانه می‌گشت تا زنان و مردان ایماندار را دستگیر کرده و آنها را به زندان بیندازد. سپس کاهن اعظم به سولُس اجازه داد تا به شهر دمشق برود. او به سولُس گفت که در آنجا پیروان عیسی را دستگیر کند و آنها را به اورشلیم برگرداند.

Frame 46-2

بنابراین سولُس راهی سفر به دمشق شد. درست قبل از اینکه او به شهر برسد، نور درخشانی از آسمان در اطراف او تابید و سولُس به زمین افتاد. سولُس صدای کسی را شنید که می‌گفت: «شائول! شائول! چرا به من جفا می‌کنی؟» سولُس پرسید: «خداوندا، تو کیستی؟» عیسی به او جواب داد: «من عیسی هستم که تو به من جفا می‌کنی!»

Frame 46-3

وقتی سولُس از زمین بلند شد، او دیگر توان دیدن نداشت و دوستانش مجبور شدند تا او را به دمشق ببرند. سولُس مدت سه روز، هیچ چیزی نه ‌خورد و نه‌ نوشید.

Frame 46-4

در دمشق، شاگردی بنام حنانیا زندگی می‌کرد. خدا به او گفت: «به خانه‌ای که سولُس در آن ساکن است برو، دستان خود را سر او بگذار تا او دوباره بینا شود.» اما حنانیا گفت: «خداوندا، من شنیده‌ام که این مرد چگونه ایمانداران را آزار می‌دهد.» خدا به او جواب داد: «برو! من او را انتخاب کرده‌ام تا نام مرا به یهودیان و قبیله های دیگر اعلام کند. او بخاطر نام من رنج های زیادی خواهد کشید.»

Frame 46-5

پس حنانیا نزد سولُس رفت و دستان خود را بر او گذاشت و گفت: «عیسی، همان که در راه بر تو ظاهر شده بود، مرا نزد تو فرستاده است تا دوباره بینا شده و از روح القدس پر شوی.» بلافاصله، سولُس بینایی خود را دوباره به دست آورد و حنانیا او را تعمید داد. سپس سولُس مقداری غذا خورد و دوباره قوت گرفت.

Frame 46-6

بلافاصله، سولُس شروع به تعلیم دادن برای یهودیان در دمشق نمود. او گفت: «عیسی پسر خدا است!» یهودیان حیران شده بودند، بخاطریکه سولُس کسی بود که کوشش می‌کرد تا ایمانداران را بکُشد، اما اکنون خود او به عیسی ایمان آورده بود! سولُس با یهودیان گفتگو کرد و به اثبات رساند که عیسی، همان مسیح وعده شده است.

Frame 46-7

پس از چند روز، یهودیان نقشه‌ به قتل رساندن سولُس را کشیدند. آنها افرادی را به دروازه‌ های شهر برای پیدا نمودن سولُس فرستادند تا او را بکُشند. اما سولُس از نقشه‌ی آنها آگاه شد و دوستانش به او کمک کردند تا فرار کند. یک شب دوستانش او را در داخل سبدی از دیوار شهر پایین کردند. پس از آنکه سولُس از دمشق فرار کرد، او به تعلیم دادن درباره عیسی ادامه داد.

Frame 46-8

سولُس برای دیدار با رسولان به اورشلیم رفت، اما آنها از او می‌ترسیدند. سپس مرد ایمانداری بنام برنابا، سولُس را نزد رسولان برد. او به آنها گفت که چگونه سولُس شجاعانه در دمشق تبلیغ کرده است. پس از آن رسولان، سولُس را پذیرفتند.

Frame 46-9

تعدادی از ایماندارانی که بخاطر آزار و شکنجه از اورشلیم فرار کرده بودند، به شهر انطاکیه رفتند و در آنجا در مورد عیسی تعلیم می‌دادند. اکثریت مردم انطاکیه یهودی نبودند، اما برای اولین بار افرادی که یهودی نبودند، به عیسی ایمان آوردند. برنابا و سولُس به آنجا رفتند تا به این نو ایمانان بیشتر درباره عیسی تعلیم بدهند و کلیسا را تقویت کنند. اولین بار در انطاکیه بود که پیروان عیسی مسیح، "مسیحی" نامیده شدند.

Frame 46-10

یک روز پیروان عیسی در انطاکیه روزه گرفته بودند و دعا می‌کردند. روح القدس به آنها گفت: «برنابا و سولُس را برای من جدا کنید تا برای کاری که آنها را انتخاب کرده‌ام، انجام بدهند.» پس کلیسای انطاکیه برای برنابا و سولُس دعا کردند و دستان خود را بر آنها گذاشتند. سپس آنها را فرستادند تا بشارت (خبر خوش) عیسی را در بسیاری از مناطق دیگر برسانند. برنابا و سولُس به مردم قبیله های مختلف تعلیم دادند و بسیاری از مردم به عیسی ایمان آوردند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب اعمال: فصل ۸ آیه های ۱ تا ۳، فصل ۹ آیه های ۱ تا ۳۱، فصل ۱۱ آیه های ۱۹ تا ۲۶ و فصل ۱۳ و ۱۴

۴۷- پولس و سیلاس در فیلیپی

Frame 47-1

هنگامی که سولُس در سراسر امپراتوری روم سفر می‌کرد، او از نام رومی خود "پولُس" استفاده می‌کرد. یک روز پولُس همرای دوستش سیلاس به شهر فیلیپی رفت تا در آنجا خبر خوش عیسی را اعلام کنند. آنها در کنار دریایی که خارج از شهر بود، رفتند و مردم در آنجا جمع شده بودند تا دعا کنند.‌ آنها در آنجا با یک زن تاجر بنام لیدیا ملاقات کردند. لیدیا خدا را دوست داشت و او را عبادت می‌کرد.

Frame 47-2

خدا لیدیا را قادر ساخت تا به عیسی ایمان بیاورد. پولُس و سیلاس وی و خانواده‌اش را غسل تعمید دادند. او از پولُس و سیلاس دعوت کرد تا در خانه او بمانند. بنابراین آنها در آنجا ماندند.

Frame 47-3

پولُس و سیلاس بیشتر اوقات مردم را در جایی‌که یهودیان برای دعا کردن جمع می‌شدند ملاقات می‌کردند. در آنجا کنیزی پُر از روح شیطانی بود، هر روزی که آنها در آنجا قدم می‌زدند، آن کنیز آنها را تعقیب می‌کرد. او با استفاده و کمک گرفتن از آن ارواح شیطانی آینده مردم را پیش بینی می‌کرد، بنابراین او بخاطر فال و طالع بینی برای ارباب های خود پول زیادی کمایی می‌کرد.

Frame 47-4

وقتی آنها راه می‌رفتند آن کنیز چیغ زده می‌گفت: «این مردان خادمان خدای متعال هستند. آنها به شما راه نجات را نشان می‌دهند!» او چندین بار این کار را انجام داد و از این کار او پولُس بسیار آزرده شد.

Frame 47-5

بالاخره، یک روز وقتی آن کنیز شروع به چیغ زدن کرد، پولُس دور خورده به او نگاه کرد و به ارواح شیطانی‌ای که در وجود آن کنیز بود، گفت: «بنام عیسی، از وجود این دختر بیرون شوید.» بلافاصله آن ارواح شیطانی او را ترک کردند.

Frame 47-6

مردانی که صاحبان آن کنیز بودند بسیار قهر شدند، آنها فهمیدند که بدون آن ارواح شیطانی، کنیز نمی‌تواند دیگر در مورد آینده به مردم چیزی بگوید. این بدان معنا بود که مردم دیگر به صاحبان آن کنیز پول نمی‌دادند تا او فال و طالع شان را ببیند.

Frame 47-7

پس صاحبان کنیز، پولُس و سیلاس را با خود گرفته نزد مقامات رومی بردند و آنها پولُس و سیلاس را لت‌ و کوب کردند. سپس آنها را به زندان انداختند.

Frame 47-8

آنها پولُس و سیلاس را در قسمتی از زندان بردند که در آنجا نگهبانان بسیار زیاد بودند. آنها حتی پاهای ایشان را در چوب های بزرگ بسته کردند. اما پولُس و سیلاس در نیمه های شب شروع به خواندن سرود های پرستشی نمودند.

Frame 47-9

ناگهان، در آنجا زلزله شدیدی رُخ داد! تمام دروازه های زندان در همان لحظه باز شد و زنجیر ها از دست ها و پا های زندانیان باز شده و به زمین افتادند.

Frame 47-10

سپس زندانبان از خواب بیدار شد و دید که تمام دروازه های زندان باز شده اند. زندانبان فکر کرد که تمام زندانیان فرار کرده‌اند. او خیلی ترسید بود که مقامات رومی او را بخاطر اجازه دادن و فرار کردن زندانیان خواهند کُشت، بنابراین او آماده شد تا خودکشی کند. اما پولُس او را دید و چیغ زد: «صبر کن! به خود آسیب مرسان، ما همه اینجا هستیم.»

Frame 47-11

زندانبان با ترس و لرز بطرف پولُس و سیلاس آمد و پرسید: «چه کار کنم تا نجات یابم؟» پولُس جواب داد: «به عیسای خداوند ایمان بیاور که تو و اهل خانواده‌ات نجات خواهید یافت.» سپس زندانبان پولُس و سیلاس را به خانه‌ای خود برد و زخم های آنها را پانسمان کرد. پولُس خبر خوش عیسی را به تمام کسانی که در آن خانه بودند اعلام کرد.

Frame 47-12

آن زندانبان و تمام خانواده‎‌اش به عیسی ایمان آوردند، سپس پولُس و سیلاس آنها را غسل تعمید دادند. پس از آن زندانبان به پولُس و سیلاس غذا داد و آنها با هم خوشحالی کردند.

Frame 47-13

روز بعد، رهبران آن شهر پولُس و سیلاس را از زندان آزاد کردند و از آنها خواستند تا فیلیپی را ترک کنند. پولُس و سیلاس به دیدن لیدیا و بقیه دوستان خود رفتند و پس از آن، شهر را ترک کردند. خبر خوش درباره عیسی در همه جا در حال انتشار بود و کلیسا ها همچنان رشد می‌کردند.

Frame 47-14

پولُس و دیگر رهبران ایماندار به بسیاری از شهر های دیگر نیز سفر کردند. آنها خبر خوش درباره عیسی مسیح را تبلیغ می‌کردند و به مردم تعلیم می‌دادند. آنها همینطور نامه های بسیار زیاد برای تشویق کردن و تعلیم دادن به ایمانداران در کلیسا ها نوشتند. تعدادی از این نامه ها در کتاب مقدس نوشته شده‌ اند.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ اعمال رسولان: فصل۱۶ آیه های ۱۱ تا ۴۰

۴۸- عیسی مسیحایِ وعده شده است

Frame 48-1

هنگامی‌که خدا جهان را خلق کرد، همه چیز کامل بود و هیچ گناهی در آن وجود نداشت. آدم و حوا یکدیگر را دوست داشتند و آنها خدا را همچنان بسیار دوست داشتند. در دنیا هیچ مریضی یا مرگی وجود نداشت و این همان دنیایی بود که خدا می‌خواست تا باشد.

Frame 48-2

شیطان، از طریق ماری در باغ عدن با حوا صحبت کرد، چون او می‌خواست تا حوا را فریب بدهد. پس از آن حوا و آدم در برابر خدا گناه کردند. بخاطر گناهی که آنها مرتکب شدند، تمام انسان های روی زمین می‌میرند.

Frame 48-3

چون آدم و حوا گناه کردند، اتفاق بدتری رُخ داد. آنها دشمنان خدا شدند. در نتیجه، از آن زمان تا اکنون همه گناه کرده‌اند و تمام انسان ها از زمانی که تولد می‌شوند دشمن خدا هستند. دیگر میان انسان ها و خدا هیچ صلحی وجود نداشت. اما خدا می‌خواست تا دوباره با انسان ها صلح کند.

Frame 48-4

خدا وعده داد که یکی از اولاده های حوا سر شیطان را خواهد شکست و شیطان کُری پای او را خواهد گزید. به عبارت دیگر، شیطان مسیح را خواهد کُشت، اما خدا او را دوباره زنده خواهد ساخت. آنگاه مسیح وعده شده، قدرت شیطان را برای همیشه از بین خواهد برد. پس از گذشت سال ها خدا به اثبات رسانید که عیسی همان مسیح وعده شده است.

Frame 48-5

خدا به نوح گفت که برای نجات فامیل‌اش از طوفانی که قرار است او بفرستد یک کشتی بسازد. خدا اینگونه مردمی را که به او ایمان آوردند نجات داد. از همین‌خاطر است که همه انسان ها از طرف خدا مستحق مرگ هستند، چون همگی آنها گناه کرده اند. اما خدا عیسی را فرستاد تا هر کی که به او ایمان آورد نجات یابد.

Frame 48-6

برای صد ها سال، کاهنان بخاطر خدا به قربانی کردن ادامه دادند. این کار به مردم نشان می‌داد که آنها گناه کرده اند و مستحق مجازات خدا هستند. اما آن قربانی ها نمی‌توانستند تا باعث بخشش گناهان انسان ها شوند. عیسی کاری کرد که کاهنان نمی‌توانستند بکنند. او جان خود را داد تا تنها قربانی‌ای باشد که می‌توانست گناهان همه‌ی انسان ها را از بین ببرد. او مجازاتی را که باید ما بخاطر گناهان خود مجازات می‌شدیم، بر خود گرفت. به همین دلیل، عیسی کاهن اعظم است.

Frame 48-7

خدا به ابراهیم گفت: «من از طریق تو به تمام قبیله های روی زمین برکت خواهم داد.» عیسی اولاده‌ای ابراهیم بود. خدا تمام مردم جهان را به وسیله ابراهیم برکت می‌دهد و خدا هر کسی را که به عیسی ایمان دارد، از گناه نجات می‌دهد. هنگامی‌که این اشخاص به عیسی ایمان می‌آورند، خدا آنها را اولاده ابراهیم می‌داند.

Frame 48-8

خدا به ابراهیم گفت که پسر خود اسحاق را برای من قربانی کن. اما سپس خدا بجای اسحاق یک قوچ را برای قربانی کردن فرستاد. همه‌ای ما مستحق این هستیم که بخاطر گناهان خود بمیریم! اما خدا عیسی را قربانی کرد تا بجای همه‌ای ما بمیرد. به همین خاطر است که ما عیسی را بره خدا هم می‌گوییم.

Frame 48-9

هنگامی‌که خدا آخرین بلا را بالای مصر فرستاد، او ‌‌به فامیل های اسرائیلی گفت که یک بره را بکُشید. بره باید هیچ عیبی نمی‌داشت. سپس تمام آنها باید خون بره را در بالا و اطراف دروازه های خانه های خود می‌پاشیدند. هنگامی‌که خدا خون را می‌دید، از خانه های آنها می‌گذشت و پسران اولباری آنها را نمی‌نکُشت. به همین خاطر وقتی این اتفاق افتاد، خدا آن را پِسَخ نامید.

Frame 48-10

عیسی مانند بره عید پِسَخ می‌باشد. او هرگز گناهی نکرد، هیچ عیبی در او وجود ندارد. او در روز های عید پِسَخ کُشته شد. زمانی‌که کسی به عیسی ایمان می‌آورد، خون عیسی کفاره گناهان آن شخص را می‌پردازد. گویا، خدا از تمام گناهان آن شخص گذشته و او را مجازات نمی‌کند.

Frame 48-11

خدا با اسرائیلیان عهد بست، چون آن ها مردمی بودند که خدا آنها را برای خود انتخاب کرده بود. اما اکنون خدا عهد جدیدی بسته است که برای تمام انسان ها می‌باشد. هر کس، از هر قوم و قبیله‌ای، اگر این عهد را بپذیرد او به قوم خدا می‌پیوندد. آن شخص این کار را انجام می‌دهد زیرا به عیسی ایمان دارد.

Frame 48-12

موسی پیامبری بود که کلام خدا را با قدرت بسیار زیاد اعلام می‌کرد. اما عیسی بزرگ‌تر از تمام پیامبران است. او خدا است، چون تمام کار های را که انجام داد و گفت، تمام آنها اعمال و گفتار خدا بودند. به‌ همین خاطر است که کتاب مقدس، عیسی را کلام خدا می‌گوید.

Frame 48-13

خدا به داوود پادشاه وعده داد که یکی از اولاده های او تا ابدالاباد بالای قوم خدا پادشاهی خواهد کرد. عیسی پسر خدا و مسیح وعده شده است، بنابراین او از نسل داوود است که می‌تواند برای همیشه حکومت کند.

Frame 48-14

داوود، پادشاه اسرائیل بود اما عیسی، پادشاه تمام جهان می‌باشد! او دوباره خواهد آمد و پادشاهی خود را با صلح و عدالت تا ابدالاباد بر قرار خواهد کرد.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب پیدایش: فصل های ۱ تا ۳، فصل های ۶ تا ۱۴ و ۲۲؛ کتاب خروج: فصل های ۱۲ و ۲۰؛ کتاب ۲ سموئیل: فصل ۷؛ کتاب عبرانیان: فصل ۳ آیه های ۱ تا ۶، فصل ۴ آیه ۱۴، فصل ۵ آیه ۱۰، فصل ۷ آیه ۱، فصل ۸ آیه ۱۳، فصل ۹ آیه ۱۱ و کتاب مکاشفه: فصل ۲۱

۴۹- عهد جدید خدا

Frame 49-1

فرشته‌ای به دختر جوانی بنام مریم گفت که او پسر خدا را بدنیا خواهد آورد. مریم هنوز باکره بود، اما روح القدس بر او آمد و او حامله شد. مریم پسری بدنیا آورد و او را عیسی نامید. بنابراین، عیسی هم خدا و هم انسان است.

Frame 49-2

عیسی معجزات بسیار زیادی انجام داد که نشان می‌دهد او خداست. او به روی آب راه رفت و توفان را آرام ساخت. او مریضان زیادی را شفا داد و ارواح شیطانی زیادی را از مردم بیرون کرد. او مردگان را زنده نمود و پنج قرص نان و دو ماهی کوچک را به غذای کافی برای سیر کردن بیش از ۵۰۰۰ نفر تبدیل نمود.

Frame 49-3

عیسی معلم بزرگی نیز بود. همه تعالیم او حقیقت داشت. مردم آنچه را که عیسی گفته است، باید انجام بدهند، بخاطریکه او پسر خدا است. برای مثال، او تعلیم داد که دیگران را باید همانطور که خود تان را دوست دارید، دوست داشته باشید.

Frame 49-4

او همچنان تعلیم داد که شما باید خدا را بیشتر از هر چیزی دیگری، حتی بیشتر از دارایی های خود دوست داشته باشید.

Frame 49-5

عیسی گفت که بودن در پادشاهی خدا، از هر ‌چیز دیگری که در این دنیا است با ارزش‌تر است. برای وارد شدن به پادشاهی خدا، او باید گناهان شما را ببخشد.

Frame 49-6

عیسی گفت که تعدادی از مردم او را قبول خواهند کرد و خدا آنها را نجات خواهد داد. اما، مردمانی دیگری نیز هستند که او را قبول نخواهند کرد. او همچنان گفت که تعدادی از مردم مانند خاک خوب هستند. بخاطریکه آنها خبر خوش عیسی را قبول می‌کنند و خدا آنها را نجات می‌دهد. با این حال، تعدادی از مردم مانند خاک سخت در کنار راه هستند و کلام خدا مانند دانه هایی است که در آن خاک سخت می‌افتند، اما هیچ محصولی در آنجا رشد نمی‌کند. این مردم پیام عیسی را قبول نمی‌کنند و خدا آنها را از داخل شدن به پادشاهی خود منع می‌کند.

Frame 49-7

عیسی تعلیم داد که خدا گناه کاران را بسیار زیاد دوست دارد. او می‌خواهد تا آنها را ببخشد و آنها را فرزندان خود بسازد.

Frame 49-8

عیسی همچنان به ما گفت که خدا از گناه نفرت دارد. بخاطر گناهِ آدم و حوا، تمام اولاده آنها نیز گناه می‌کنند. همه مردم در دنیا گناه می‌کنند و از خدا دور هستند. همگی آنها دشمنان خدا هستند.

Frame 49-9

اما خدا همگی را این چنین محبت کرد: او پسر یگانه خود، عیسی را داد تا هر کسی که به او ایمان بیاورد مجازات نخواهد شد. بلکه، تمام ایمانداران تا به ابد با خدا زندگی خواهند کرد.

Frame 49-10

همگی شما مستحق مرگ هستید، بخاطریکه گناه کرده‌اید. خدا این حق را دارد تا شما را مجازات کند، اما عیسی مجازات گناه را بجای ما بر خود گرفت. خدا عیسی را با کُشتن بر روی صلیب مجازات نمود.

Frame 49-11

عیسی هرگز، هیچ گناهی نکرد. اما او بخاطر گناه انسان ها حاضر شد تا مجازات شود، او حتی بدترین مجازات، یعنی مرگ را قبول کرد. به این طریق، او قربانی کاملی بود تا گناهان شما و همه افراد جهان را بردارد. عیسی خود را به‌عنوان قربانی به خدا تقدیم کرد. بنابراین خدا هر گناهی، حتی بدترین گناهان را از افرادی که به عیسی ایمان دارند، می‌بخشد.

Frame 49-12

حتی اگر کارهای بسیار خوبی انجام دهید، این باعث نمی‌شود که خدا شما را نجات بدهد. هیچ کاری را شما نمی‌توانید به تنهایی انجام بدهید تا با خدا دوست شوید. بجای آن، شما باید ایمان داشته باشید که عیسی پسر خداست، او بجای شما بر روی صلیب مُرد و خدا او را دوباره زنده ساخت. اگر به این ایمان داشته باشید، خدا تمام گناهانی را که شما انجام داده‌اید، می‌بخشد.

Frame 49-13

خدا هر کسی را که به عیسی ایمان بیاورد و او را به‌عنوان خداوند خود قبول کند، نجات خواهد داد. اما خدا آنهایی را که به عیسی ایمان نمی‌آورند، نجات نخواهد داد. این مهم نیست که فقیر هستید یا پول دار، زن یا مرد، پیر یا جوان و یا در کجا زندگی می‌کنید. خدا شما را دوست دارد و از شما می‌خواهد که به عیسی ایمان بیاورید تا او بتواند رابطه دوستانه با شما داشته باشد.

Frame 49-14

عیسی شما را فرا می‌خواند تا به او ایمان بیاورید و غسل تعمید بگیرید. آیا ایمان دارید که عیسی همان مسیح وعده شده و یگانه پسر خدا است؟ آیا ایمان دارید که شما یک گناه کار هستید و مستحق مجازات خدا بخاطر گناهان خود هستید؟ آیا ایمان دارید که عیسی بر روی صلیب مُرد تا گناهان شما را از بین ببرد؟

Frame 49-15

اگر شما به عیسی ایمان دارید و به آنچه که او برای شما انجام داده است اقرار می‌کنید، شما یک مسیحی هستید! شیطان دیگر در پادشاهی تاریک خود بالای شما حکومت نمی‌کند. حالا خدا در پادشاهی نورانی خود بالای شما حکومت می‌کند. خدا شما را قادر ساخت تا دیگر مانند گذشته گناه نکنید. او روش جدید و درستی برای زندگی کردن به شما داده است.

Frame 49-16

اگر شما پیرو عیسی مسیح هستید، خدا گناهان شما را بخاطر کاری که عیسی انجام داد، بخشیده است. اکنون خدا تو را بجای دشمن، دوست صمیمی خود می‌داند.

Frame 49-17

اگر شما دوست خدا و خادم عیسای خداوند هستید، شما می‌خواهید تا از آنچه که عیسی به شما تعلیم می‌دهد اطاعت کنید. با وجود اینکه شما پیرو عیسی هستید، شیطان همچنان شما را وسوسه می‌کند تا گناه کنید. اما خدا همیشه کاری را که می‌گوید انجام می‌دهد. او می‌گوید که اگر به گناهان خود اعتراف کنید، شما را می‌بخشد. او به شما قدرت مبارزه با گناه را می‌دهد.

Frame 49-18

خدا به شما می‌گوید که دعا کنید و کلام او را مطالعه نمایید. او همچنان به شما می‌گوید که با دیگر مسیحیان یکجا او را پرستش کنید. همچنان، شما باید به دیگران بگویید که او برای شما چه کرده است. اگر شما تمام این کار ها را انجام بدهید، شما یک دوست قوی خدا می‌شوید.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ کتاب پیدایش: فصل ۳، انجیل مَتّیٰ: فصل های ۱۳ و ۱۴، انجل مرقُس: فصل ۱۰ آیه های ۱۷ تا ۳۱؛ انجیل لوقا: فصل ۲، فصل ۱۰ آیه های ۲۵ تا ۳۷ و فصل ۱۵، انجیل یوحنا: فصل ۳ آیه ۱۶، رومیان: فصل ۳ آیه های ۲۱ تا ۲۶، فصل ۵ آیه های ۱ تا ۱۱، دوم قرنتیان: فصل ۵ آیه های ۱۷ تا ۲۱، کولسیان: فصل ۱ آیه های ۱۳ تا ۱۴ و اول یوحنا: فصل ۱ آیه های ۵ تا ۱۰

۵۰- عیسی بر می‌گردد

Frame 50-1

نزدیک به ۲۰۰۰ سال می‌شود که انسان های بسیار زیاد در سراسر دنیا خبر خوش را درباره عیسی مسیح می‌شنوند و کلیسا در حال رشد بوده است. عیسی وعده داده است که در آخر دنیا بر می‌گردد. اگرچه او تا به حال نیامده است، اما او به وعده خود وفا خواهد کرد.

Frame 50-2

در حالی که ما منتظر برگشت عیسی هستیم، خدا از ما می‌خواهد طوری زندگی کنیم که مقدس باشیم و او را جلال بدهیم. خدا همچنان از ما می‌خواهد تا درباره پادشاهی او به دیگران نیز بگوییم. زمانیکه عیسی در روی زمین زندگی می‌کرد، او گفت: «شاگردان من خبر خوش درباره پادشاهی خدا را به تمام مردم در تمام جهان خواهند رساند و پس از آن آخرت خواهد آمد.»

Frame 50-3

هنوز بسیاری از قبیله ها درباره عیسی نشنیده اند. قبل از آنکه عیسی به آسمان برگردد، او به پیروان خود گفت که خبر خوش انجیل را به هر کسی که هرگز آن را نشنیده است اعلام کنید. عیسی گفت: «بروید و تمام ملت ها را شاگردان من سازید! بخاطریکه قلب های انسان ها مانند مزرعه ها برای درو کردن آماده شده‌اند!»

Frame 50-4

عیسی همچنان گفت: «هیچ خادمی بزرگ‌تر از ارباب خود نیست. ارباب های این دنیا از من نفرت داشتند، آنها شما را بخاطر من شکنجه کرده و به قتل خواهند رساند. در این دنیا رنج خواهید کشید اما قوی باشید، چون من حاکم این دنیا را که شیطان است، شکست داده‌ام. اگر شما تا به آخر به من وفادار بمانید، آن وقت خدا شما را نجات خواهد داد!»

Frame 50-5

عیسی به شاگردان خود یک قصه را گفت که در آخر این دنیا بالای انسان ها چه اتفاقی خواهد افتاد. او گفت: «مردی در مزرعه‌ی خود دانه های خوب را کاشته بود. هنگامی که او در خواب بود، دشمن او آمد و در میان دانه های گندم، دانه های علف هرز را کاشت و از آنجا رفت.»

Frame 50-6

وقتی دانه ها جوانه زدند، خادمان آن مرد آمده و گفتند: «ای ارباب، شما که دانه های خوب را در مزرعه خود کشت کرده بودید. پس چرا در میان آنها علف هرز روییده است؟» آن مرد جواب داد: «این تنها می‌تواند کار دشمنان من باشد که آنها را کاشته اند. یکی از دشمنان من این کار را انجام داده است.»

Frame 50-7

آن خادمان به ارباب خود جواب دادند: «آیا باید علف های هرز را بیرون بکشیم؟» ارباب جواب داد: «نخیر. اگر این کار را انجام بدهید، بعضی از گندم ها را نیز همراه با آنها بیرون خواهید کشید. تا وقت درو صبر کنید و پس از آن علف های هرز را جمع کنید و آنها را بسوزانید. اما گندم ها را به انبار های من بیاورید.»

Frame 50-8

شاگردان معنی آن قصه را نفهمیدند، پس آنها از عیسی خواستند تا آن را برای شان تشریح کند. عیسی گفت: «مردی که دانه های خوب را کاشت، نمایندگی از مسیح می‌کند. مزرعه نشان دهنده از این دنیا می‌باشد. دانه های خوب نمایندگی از مردمی می‌کند که در پادشاهی خدا هستند.»

Frame 50-9

«علف های هرز نمایندگی از افرادی می‌کنند که مربوط شیطان می‌شوند، یعنی آنها شیطان می‌باشند. دشمن آن مرد، یعنی کسی که علف هرز را کاشته بود، همان شیطان است. فصل درو به معنی آخر دنیا است و درو کننده گان، فرشته های خدا هستند.»

Frame 50-10

«وقتی دنیا به آخر برسد، فرشتگان همه افرادی را که متعلق به شیطان هستند جمع می‌کنند. فرشتگان آنها را به آتش بسیار سوزان خواهند انداخت. آنها، در آنجا گریه خواهند کرد و دندان های خود را از رنج وحشتناک به هم خواهند سایید. اما انسان های که عادل هستند و از عیسی پیروی کرده‌اند، آنها مانند آفتاب در پادشاهی پدر خود یعنی خدا خواهند درخشید.»

Frame 50-11

عیسی همچنان گفت که او قبل از آنکه دنیا به آخر برسد بر خواهد گشت. او همانطور که به آسمان رفته بود، همانطور نیز بر خواهد گشت. یعنی او بدن واقعی خواهد داشت و بالای ابر های آسمان خواهد آمد. وقتی عیسی برگردد تمام پیروان عیسی که مُرده بودند، از مردگان زنده خواهند شد و عیسی را در آسمان ملاقات خواهند کرد.

Frame 50-12

سپس پیروان عیسی که هنوز زنده هستند، به آسمان بالا خواهند رفت و در آنجا با دیگر پیروان عیسی که از مردگان زنده شده اند یکجا خواهند شد. همه‌ی آنها در آنجا با عیسی خواهند بود. پس از آن، عیسی همرای قوم خود زندگی خواهد کرد. آنها در حالی‌ که همه با هم زندگی می‌کنند، تا ابدلاباد در صلح و آرامش کامل خواهند بود.

Frame 50-13

عیسی وعده کرده است تا به هر کسی که به او ایمان دارد، تاجی بدهد. آنها با خدا تا ابدالاباد بالای همه چیز حکومت خواهند کرد و آنها آرامش کامل خواهند داشت.

Frame 50-14

اما خدا هر کسی را که به عیسی ایمان ندارد، قضاوت خواهد کرد. او آنها را به جهنم خواهد انداخت. آنها در آنجا گریه خواهند کرد و دندان های خود را به هم خواهند سایید و تا ابدالاباد رنج خواهند کشید. آتشی که هرگز خاموش نمی‌شود آنها را برای همیشه خواهد سوزانید و کرم ها هرگز از خوردن آنها باز نخواهند ایستاد.

Frame 50-15

وقتی عیسی برگردد، او شیطان و پادشاهی او را کاملاً از بین خواهد برد. او شیطان را به جهنم خواهد انداخت و شیطان در آنجا همراه با همه کسانی که بجای خدا از او اطاعت و پیروی کرده اند تا ابدالاباد خواهند سوخت.

Frame 50-16

چون آدم و حوا از خدا نافرمانی کردند و گناه را به جهان آوردند، خدا جهان را لعنت کرد و تصمیم گرفت تا آن را نابود سازد. اما روزی خدا یک آسمان جدید و یک زمین جدید را خلق خواهد کرد که کامل خواهند بود.

Frame 50-17

عیسی و قوم او در زمین جدید زندگی خواهند کرد و او تا ابدالاباد بالای همه چیز سلطنت خواهد نمود. او هر اشکی را از چشمان انسان ها پاک خواهد کرد. هیچ کس رنج نخواهد کشید و دیگر هیچ غمی وجود نخواهد داشت. آنها گریه نخواهند کرد. آنها مریض نخواهند شد و نخواهند مُرد. در آنجا هیچ بدی وجود نخواهد داشت. عیسی با صلح و عدالت در پادشاهی خود سلطنت خواهد کرد. او تا ابدالاباد با قوم خود خواهد بود.

قصه‌ی گرفته شده از کتاب مقدس؛ انجیل مَتّیٰ: فصل ۱۳، آیه های ۲۴ تا ۴۲، فصل ۲۲ آیه ۱۳، فصل ۲۴ آیه ۱۴ و فصل ۲۸ آیه ۱۸؛ انجیل یوحنا: فصل ۴ آیه ۳۵، فصل ۱۵ آیه ۲۰ و فصل ۱۶ آیه ۳۳؛ کتاب اول تسالونیکیان: فصل ۴ آیه ۱۳، فصل ۵ آیه ۱۱؛ کتاب یهودا: فصل ۱ آیه ۱۲ و کتاب مکاشفه: فصل ۲ آیه ۱۰، فصل ۲۰ آیه ۱۰ و فصل ۲۱ و ۲۲