مرقس
11ابتدای انجیل عیسی مسیح پسر خدا 2چنانکه در اشعیا نبی مکتوب است، اینک، رسول خود را پیش روی تو میفرستم تا راه تو را پیش تو مهیّا سازد. 3صدای ندا کنندهای در بیابان که راه خداوند را مهیّا سازید و طُرُق او را راست نمایید. 4یحیی تعمیددهنده در بیابان ظاهر شد و بجهت آمرزش گناهان به تعمید توبه موعظه مینمود. 5و تمامی مرز و بوم یهودیه و جمیع سَکَنه اورشلیم نزد وی بیرون شدند و به گناهان خود معترف گردیده، در رود اُردُن از او تعمید مییافتند. 6و یحیی را لباس از پشم شتر و کمربند چرمی بر کمر میبود و خوراک وی از ملخ و عسل برّی. 7و موعظه میکرد و میگفت که، بعد از من کسی تواناتر از من میآید که لایق آن نیستم که خم شده، دوال نعلین او را باز کنم. 8من شما را به آب تعمید دادم. لیکن او شما را به روحالقدس تعمید خواهد داد. 9و واقع شد در آن ایّام که عیسی از ناصرهٔ جلیل آمده در اُرْدُن از یحیی تعمید یافت. 10و چون از آب برآمد، در ساعت آسمان را شکافته دید و روح را که مانند کبوتری بروی نازل میشود. 11و آوازی از آسمان در رسید که تو پسر حبیب من هستی که از تو خشنودم. 12پس بیدرنگ روح وی را به بیابان میبَرَد. 13و مدّت چهل روز در صحرا بود و شیطان او را تجربه میکرد و با وحوش بسر میبرد و فرشتگان او را پرستاری مینمودند. 14و بعد از گرفتاری یحیی، عیسی به جلیل آمده، به بشارت ملکوت خدا موعظه کرده، 15میگفت، وقت تمام شد و ملکوت خدا نزدیک است. پس توبه کنید و به انجیل ایمان بیاورید. 16و چون به کناره دریای جلیل میگشت،شمعون و برادرش اندریاس را دید که دامی در دریا میاندازند زیرا که صیّاد بودند. 17عیسی ایشان را گفت، از عقب من آیید که شما را صیّاد مردم گردانم. 18بیتأمّل دامهای خود را گذارده، از پی او روانه شدند. 19و از آنجا قدری پیشتر رفته، یعقوب بن زِبِدی و برادرش یوحنّا را دید که در کشتی دامهای خود را اصلاح میکنند. 20در حال ایشان را دعوت نمود. پس پدر خود زِبِدی را با مزدوران در کشتی گذارده، از عقب وی روانه شدند. 21و چون وارد کفرناحوم شدند، بیتأمّل در روز سَبَّت به کنیسه درآمده، به تعلیم دادن شروع کرد، 22به قسمی که از تعلیم وی حیران شدند، زیرا که ایشان را مقتدرانه تعلیم میداد نه مانند کاتبان. 23و در کنیسه ایشان شخصی بود که روح پلید داشت. ناگاه صیحه زده، 24گفت، ای عیسی ناصری ما را با تو چه کار است؟ آیا برای هلاک کردنِ ما آمدی؟ تو را میشناسم کیستی، ای قدّوس خدا! 25عیسی به وی نهیب داده، گفت، خاموش شو و از او درآی! 26در ساعت آن روح خبیث او را مصروع نمود و به آواز بلند صدا زده، از او بیرون آمد. 27و همه متعجّب شدند، بهحدّی که از همدیگر سؤال کرده، گفتند، این چیست و این چه تعلیم تازه است که ارواح پلید را نیز با قدرت امر میکند و اطاعتش مینمایند؟ 28و اسم او فوراً در تمامی مرز و بوم جلیل شهرت یافت. 29و از کنیسه بیرون آمده، فوراً با یعقوب و یوحنّا به خانهٔ شمعون و اندریاس درآمدند. 30و مادر زن شمعون تب کرده، خوابیده بود. در ساعت وی را از حالت او خبر دادند. 31پس نزدیک شده، دست او را گرفته، برخیزانیدش که همان وقت تب از او زایل شد و به خدمتگزاری ایشان مشغول گشت. 32شامگاه چون آفتاب به مغرب شد، جمیع مریضان و مجانین را پیش او آوردند. 33و تمام شهر بر درِ خانه ازدحام نمودند. 34و بسا کسانی را که به انواع امراض مبتلا بودند، شفا داد و دیوهای بسیاری بیرون کرده، نگذارد که دیوها حرف زنند زیرا که او را شناختند. 35بامدادان قبل از صبح برخاسته، بیرون رفت و به ویرانهای رسیده، در آنجا به دعا مشغول شد. 36و شمعون و رفقایش در پی او شتافتند. 37چون او را دریافتند، گفتند، همه تو را میطلبند. 38بدیشان گفت، به دهات مجاور هم برویم تا در آنها نیز موعظه کنم، زیرا که بجهت این کار بیرون آمدم. 39پس در تمام جلیل در کنایس ایشان وعظ مینمود و دیوها را اخراج میکرد. 40و ابرصی پیش وی آمده، استدعا کرد و زانو زده، بدو گفت، اگر بخواهی، میتوانی مرا طاهر سازی! 41عیسی ترحّم نموده، دست خود را دراز کرد و او را لمس نموده، گفت، میخواهم. طاهر شو! 42و چون سخن گفت، فیالفور برص از او زایل شده، پاک گشت. 43و او را قدغن کرد و فوراً مرخّص فرموده، 44گفت، زنهار کسی را خبر مده، بلکه رفته خود را به کاهن بنما و آنچه موسی فرموده، بجهت تطهیر خود بگذران تا برای ایشان شهادتی بشود. 45لیکن او بیرون رفته، به موعظه نمودن و شهرت دادن این امر شروع کرد، بقسمی که بعد از آن او نتوانست آشکارا به شهر درآید، بلکه در ویرانههای بیرون بسر میبرد و مردم از همهٔ اطراف نزد وی میآمدند.
21و بعد از چندی، باز وارد کفرناحوم شده، چون شهرت یافت که در خانه است، 2بیدرنگ جمعی ازدحام نمودند بقسمی که بیرون در نیز گنجایش نداشت و برای ایشان کلام را بیان میکرد. 3که ناگاه بعضی نزد وی آمده مفلوجی را به دست چهار نفر برداشته، آوردند. 4و چون بهسبب جمعیت نتوانستند نزد او برسند، طاق جایی را که او بود باز کرده و شکافته، تختی را که مفلوج بر آن خوابیده بود، به زیر هشتند. 5عیسی چون ایمان ایشان را دید، مفلوج را گفت،ای فرزند، گناهان تو آمرزیده شد. 6لیکن بعضی از کاتبان که در آنجا نشسته بودند، در دل خود تفکّر نمودند 7که چرا این شخص چنین کفر میگوید؟ غیر از خدای واحد، کیست که بتواند گناهان را بیامرزد؟ 8در ساعت عیسی در روح خود ادراک نموده که با خود چنین فکر میکنند، بدیشان گفت، از بهر چه این خیالات را بهخاطر خود راه میدهید؟ 9کدام سهلتر است؟ مفلوج را گفتن گناهان تو آمرزیده شد؟ یا گفتن برخیز و بستر خود را برداشته بخرام؟ 10لیکن تا بدانید که پسر انسان را استطاعت آمرزیدن گناهان بر روی زمین هست. مفلوج را گفت، 11تو را میگویم برخیز و بستر خود را برداشته، به خانهٔ خود برو! 12او برخاست و بیتأمّل بستر خود را برداشته، پیش روی همه روانه شد بطوری که همه حیران شده، خدا را تمجید نموده، گفتند، مثل این امر هرگز ندیده بودیم! 13و باز به کناره دریا رفت و تمام آن گروه نزد او آمدند و ایشان را تعلیم میداد. 14و هنگامی که میرفت لاوی ابن حلفی را بر باجگاه نشسته دید. بدو گفت، از عقب من بیا! پس برخاسته، در عقب وی شتافت. 15و وقتی که او در خانهٔ وی نشسته بود، بسیاری از باجگیران و گناهکاران با عیسی و شاگردانش نشستند زیرا بسیار بودند و پیروی او میکردند. 16و چون کاتبان و فریسیان او را دیدند که با باجگیران و گناهکاران میخورد، به شاگردان او گفتند، چرا با باجگیران و گناهکاران اکل و شرب مینماید؟ 17عیسی چون این را شنید، بدیشان گفت، تندرستان احتیاج به طبیب ندارند بلکه مریضان. و من نیامدم تا عادلان را، بلکه تا گناهکاران را به توبه دعوت کنم. 18و شاگردان یحیی و فریسیان روزه میداشتند. پس آمده، بدو گفتند، چون است که شاگردان یحیی و فریسیان روزه میدارند و شاگردان تو روزه نمیدارند؟ 19عیسی بدیشان گفت، آیا ممکن است پسران خانهٔ عروسی مادامی که داماد با ایشان است روزه بدارند؟ زمانی که داماد را با خود دارند، نمیتوانند روزه دارند. 20لیکن ایّامی میآید که داماد از ایشان گرفته شود. در آن ایّام روزه خواهند داشت. 21و هیچ کس بر جامه کهنه، پارهای از پارچه نو وصله نمیکند، والاّ آن وصله نو از آن کُهنه جدا میگردد و دریدگی بدتر میشود. 22و کسی شراب نو را در مشکهای کهنه نمیریزد وگرنه آن شراب نو مشکها را بِدَرَد و شراب ریخته، مشکها تلف میگردد. بلکه شراب نو را در مشکهای نو باید ریخت. 23و چنان افتاد که روز سَبَّتی از میان مزرعهها میگذشت و شاگردانش هنگامی که میرفتند، به چیدن خوشهها شروع کردند. 24فریسیان بدو گفتند، اینک، چرا در روز سَبَّت مرتکب عملی میباشند که روا نیست؟ 25او بدیشان گفت، مگر هرگز نخواندهاید که داود چه کرد چون او و رفقایش محتاج و گرسنه بودند؟ 26چگونه در ایّام اَبیاتار رئیس کهنه به خانهٔ خدا درآمده، نان تَقْدِمِه را خورد که خوردن آن جز به کاهنان روا نیست و به رفقای خود نیز داد؟ 27و بدیشان گفت، سَبَّت بجهت انسان مقرّر شد نه انسان برای سَبَّت. 28بنابراین پسر انسان مالک سَبَّت نیز هست.
31و باز به کنیسه درآمده، در آنجا مرد دست خشکی بود. 2و مراقب وی بودند که شاید او را در سَبَّت شفا دهد تا مدّعی او گردند. 3پس بدان مرد دست خشک گفت، در میان بایست! 4و بدیشان گفت، آیا در روز سَبَّت کدام جایز است؟ نیکویی کردن یا بدی؟ جان را نجات دادن یا هلاک کردن؟ ایشان خاموش ماندند. 5پس چشمان خود را بر ایشان با غضب گردانیده، زیرا که از سنگدلی ایشان محزون بود، به آن مرد گفت، دست خود را دراز کن! پس دراز کرده، دستش صحیح گشت. 6در ساعت فریسیان بیرون رفته، با هیرودیان دربارهٔ او شورا نمودند که چطور او را هلاک کنند. 7و عیسی با شاگردانش به سوی دریا آمد و گروهی بسیار از جلیل به عقب او روانه شدند، 8و از یهودیّه و از اورشلیم و ادومیّه و آن طرف اُردُن و از حوالی صور و صیدون نیز جمعی کثیر، چون اعمال او را شنیدند، نزد وی آمدند. 9و به شاگردان خود فرمود تا زورقی بهسبب جمعیّت، بجهت او نگاه دارند تا بر وی ازدحام ننمایند، 10زیرا که بسیاری را صحّت میداد، بقسمی که هر که صاحب دردی بود بر او هجوم میآورد تا او را لمس نماید. 11و ارواح پلید چون او را دیدند، پیش او به روی در افتادند و فریادکنان میگفتند که تو پسر خدا هستی. 12و ایشان را به تأکید بسیار فرمود که او را شهرت ندهند. 13پس بر فراز کوهی برآمده، هر که را خواست به نزد خود طلبید و ایشان نزد او آمدند. 14و دوازده نفر را مقرّر فرمود تا همراه او باشند و تا ایشان را بجهت وعظ نمودن بفرستد، 15و ایشان را قدرت باشد که مریضان را شفا دهند و دیوها را بیرون کنند. 16و شمعون را پطرس نام نهاد. 17و یعقوب پسر زِبِدی و یوحنّا برادر یعقوب؛ این هر دو را بُوْانَرْجَسْ یعنی پسران رعد نام گذارد. 18و اندریاس و فیلپّس و برتولما و متی و توما و یعقوب بن حلفی و تدّی و شمعون قانوی، 19و یهودای اسخریوطی که او را تسلیم کرد. 20و چون به خانه درآمدند، باز جمعی فراهم آمدند بطوری که ایشان فرصت نان خوردن هم نکردند. 21و خویشان او چون شنیدند، بیرون آمدند تا او را بردارند زیرا گفتند بیخود شده است. 22و کاتبانی که از اورشلیم آمده بودند، گفتند که بَعْلزَبُول دارد و به یاری رئیس دیوها، دیوها را اخراج میکند. 23پس ایشان را پیش طلبیده، مَثَلها زده، بدیشان گفت، چطور میتواند شیطان، شیطان را بیرون کند؟ 24و اگر مملکتی بر خلاف خود منقسم شود، آن مملکت نتواند پایدار بماند. 25و هرگاه خانهای به ضدّ خویش منقسم شد، آن خانه نمیتواند استقامت داشته باشد. 26و اگر شیطان با نفس خود مقاومت نماید و منقسم شود، او نمیتواند قائم ماند، بلکه هلاک میگردد. 27و هیچ کس نمیتواند به خانهٔ مرد زورآور درآمده، اسباب او را غارت نماید، جز آنکه اوّل آن زورآور را ببندد و بعد از آن خانهٔ او را تاراج میکند. 28هرآینه به شما میگویم که همهٔ گناهان از بنیآدم آمرزیده میشود و هر قسم کفر که گفته باشند، 29لیکن هر که به روحالقدس کفر گوید، تا به ابد آمرزیده نشود، بلکه مستحقّ عذاب جاودانی بُوَد. 30زیرا که میگفتند روحی پلید دارد. 31پس برادران و مادر او آمدند و بیرون ایستاده، فرستادند تا او را طلب کنند. 32آنگاه جماعت گرد او نشسته بودند و به وی گفتند، اینک، مادرت و برادرانت بیرون تو را میطلبند. 33در جواب ایشان گفت، کیست مادر من و برادرانم کیانند؟ 34پس بر آنانی که گرد وی نشسته بودند، نظر افکنده، گفت، اینانند مادر و برادرانم، 35زیرا هر که ارادهٔ خدا را بجا آرد همان برادر و خواهر و مادر من باشد.
41و باز به کناره دریا به تعلیم دادن شروع کرد و جمعی کثیر نزد او جمع شدند بطوری که به کشتی سوار شده، بر دریا قرار گرفت و تمامی آن جماعت بر ساحل دریا حاضر بودند. 2پس ایشان را به مَثَلها چیزهای بسیار میآموخت و در تعلیم خود بدیشان گفت، 3گوش گیرید! اینک، برزگری بجهت تخم پاشی بیرون رفت. 4و چون تخم میپاشید، قدری بر راه ریخته شده، مرغان هوا آمده آنها را برچیدند. 5و پارهای بر سنگلاخ پاشیده شد، در جایی که خاک بسیار نبود. پس چون که زمین عمق نداشت به زودی رویید، 6و چون آفتاب برآمد، سوخته شد و از آنرو که ریشه نداشت خشکید. 7و قدری در میان خارها ریخته شد و خارها نمّو کرده، آن را خفه نمود که ثمری نیاورد. 8و مابقی در زمین نیکو افتاد و حاصل پیدانمود که رویید و نمّو کرد و بارآورد، بعضی سی و بعضی شصت و بعضی صد. 9پس گفت، هر که گوش شنوا دارد، بشنود! 10و چون به خلوت شد، رفقای او با آن دوازده شرح این مَثَل را از او پرسیدند. 11به ایشان گفت، به شما دانستن سرّ ملکوت خدا عطا شده، امّا به آنانی که بیرونند، همهچیز به مثلها میشود، 12تا نگران شده بنگرند و نبینند و شنوا شده بشنوند و نفهمند، مبادا بازگشت کرده گناهان ایشان آمرزیده شود. 13و بدیشان گفت، آیا این مثل را نفهمیدهاید؟ پس چگونه سایر مثلها را خواهید فهمید؟ 14برزگر کلام را میکارد. 15و اینانند به کناره راه، جایی که کلام کاشته میشود؛ و چون شنیدند فوراً شیطان آمده کلام کاشته شده در قلوب ایشان را میرباید. 16و ایضاً کاشته شده در سنگلاخ، کسانی میباشند که چون کلام را بشنوند، در حال آن را به خوشی قبول کنند، 17و لکن ریشهای در خود ندارند، بلکه فانی میباشند؛ و چون صدمهای یا زحمتی بهسبب کلام روی دهد در ساعت لغزش میخورند. 18و کاشته شده در خارها آنانی میباشند که چون کلام را شنوند، 19اندیشههای دنیوی و غرور دولت و هوس چیزهای دیگر داخل شده، کلام را خفه میکند و بیثمر میگردد. 20و کاشته شده در زمین نیکو آنانند که چون کلام را شنوند آن را میپذیرند و ثمر میآورند، بعضی سی و بعضی شصت و بعضی صد. 21پس بدیشان گفت، آیا چراغ را میآورند تا زیر پیمانهای یا تختی و نه بر چراغدان گذارند؟ 22زیرا که چیزی پنهان نیست که آشکارا نگردد و هیچ چیز مخفی نشود، مگر تا به ظهور آید. 23هر که گوش شنوا دارد بشنود. 24و بدیشان گفت، با حذر باشید که چه میشنوید، زیرا به هر میزانی که وزن کنید به شما پیموده شود، بلکه از برای شما که میشنوید افزون خواهد گشت. 25زیرا هر که دارد بدو داده شود و از هر که ندارد آنچه نیز دارد گرفته خواهد شد. 26و گفت، همچنین ملکوت خدا مانند کسی است که تخم بر زمین بیفشاند، 27و شب و روز بخوابد و برخیزد و تخم بروید و نمّو کند. چگونه؟ او نداند. 28زیرا که زمین به ذات خود ثمر میآورد، اوّل علف، بعد خوشه، پس از آن دانه کامل در خوشه. 29و چون ثمر رسید، فوراً داس را بکار میبرد زیرا که وقت حصاد رسیده است. 30و گفت، به چه چیز ملکوت خدا را تشبیه کنیم و برای آن چه مَثَل بزنیم؟ 31مثل دانه خردلی است که وقتی که آن را بر زمین کارند، کوچکترین تخمهای زمینی باشد. 32لیکن چون کاشته شد، میروید و بزرگتر از جمیع بُقول میگردد و شاخههای بزرگ میآورد، چنانکه مرغان هوا زیر سایهاش میتوانند آشیانه گیرند. 33و به مثلهای بسیار مانند اینها بقدری که استطاعت شنیدن داشتند، کلام را بدیشان بیان میفرمود، 34و بدون مثل بدیشان سخنی نگفت. لیکن در خلوت، تمام معانی را برای شاگردان خود شرح مینمود. 35و در همان روز وقت شام، بدیشان گفت، به کناره دیگر عبور کنیم. 36پس چون آن گروه را رخصت دادند، او را همانطوری که در کشتی بود برداشتند و چند زورق دیگر نیز همراه او بود. 37که ناگاه طوفانی عظیم از باد پدید آمد و امواج بر کشتی میخورد بقسمی که برمیگشت. 38و او در مُؤخَّر کشتی بر بالشی خفته بود. پس او را بیدار کرده گفتند، ای استاد، آیا تو را باکی نیست که هلاک شویم؟ 39در ساعت او برخاسته، باد را نهیب داد و به دریا گفت، ساکن شو و خاموش باش! که باد ساکن شده، آرامی کامل پدید آمد. 40و ایشان را گفت، از بهر چه چنین ترسانید و چون است که ایمان ندارید؟ 41پس بینهایت ترسان شده، به یکدیگر گفتند، این کیست که باد و دریا هم او را اطاعت میکنند؟
51پس به آن کناره دریا تا به سرزمین جَدَریان آمدند. 2و چون از کشتی بیرون آمد، فیالفور شخصی که روحی پلید داشت از قبور بیرون شده، بدو برخورد. 3که در قبور ساکن میبود و هیچکس به زنجیرها هم نمیتوانست او را بند نماید، 4زیرا که بارها او را به کُندهها و زنجیرها بسته بودند و زنجیرها را گسیخته و کندهها را شکسته بود و احدی نمیتوانست او را رام نماید، 5و پیوسته شب و روز در کوهها و قبرها فریاد میزد و خود را به سنگها مجروح میساخت. 6چون عیسی را از دور دید، دوان دوان آمده، او را سجده کرد، 7و به آواز بلند صیحه زده، گفت، ای عیسی، پسر خدای تعالیٰ، مرا با تو چه کار است؟ تو را به خدا قسم میدهم که مرا معذّب نسازی. 8زیرا بدو گفته بود، ای روح پلید از این شخص بیرون بیا! 9پس از او پرسید، اسم تو چیست؟ به وی گفت، نام من لَجئوُن است زیرا که بسیاریم. 10پس بدو التماس بسیار نمود که ایشان را از آن سرزمین بیرون نکند. 11و در حوالی آن کوهها، گله گراز بسیاری میچرید. 12و همهٔ دیوها از وی خواهش نموده، گفتند، ما را به گرازها بفرست تا در آنها داخل شویم. 13فوراً عیسی ایشان را اجازت داد. پس آن ارواح خبیث بیرون شده، به گرازان داخل گشتند و آن گله از بلندی به دریا جست و قریب بدو هزار بودند که در آب خفه شدند. 14و خوکبانان فرار کرده، در شهر و مزرعهها خبر میدادند و مردم بجهت دیدن آن ماجرا بیرون شتافتند. 15و چون نزد عیسی رسیده، آن دیوانه را که لَجئون داشته بود دیدند که نشسته و لباس پوشیده و عاقل گشته است، بترسیدند. 16و آنانی که دیده بودند، سرگذشت دیوانه و گرازان را بدیشان بازگفتند. 17پس شروع به التماس نمودند که از حدود ایشان روانه شود. 18و چون به کشتی سوار شد، آنکه دیوانه بود از وی استدعا نمود که با وی باشد. 19امّا عیسی وی را اجازت نداد، بلکه بدو گفت، به خانه نزد خویشان خود برو و ایشان را خبر ده از آنچه خداوند با تو کرده است و چگونه به تو رحم نموده است. 20پس روانه شده، در دیکاپولُس به آنچه عیسی با وی کرده، موعظه کردن آغاز نمود که همهٔ مردم متعجّب شدند. 21و چون عیسی باز به آنطرف، در کشتی عبور نمود، مردم بسیار بر وی جمع گشتند و بر کناره دریا بود. 22که ناگاه یکی از رؤسای کنیسه، یایرُس نام آمد و چون او را بدید بر پایهایش افتاده، 23بدو التماس بسیار نموده، گفت، نَفَس دخترک من به آخر رسیده. بیا و بر او دست گذار تا شفا یافته، زیست کند. 24پس با او روانه شده، خلق بسیاری نیز از پی او افتاده، بر وی ازدحام مینمودند. 25آنگاه زنی که مدّت دوازده سال به استحاضه مبتلا میبود، 26و زحمت بسیار از اطبّای متعدّد دیده و آنچه داشت صرف نموده، فایدهای نیافت بلکه بدتر میشد، 27چون خبر عیسی را بشنید، میان آن گروه از عقب وی آمده، ردای او را لمس نمود، 28زیرا گفته بود، اگر لباس وی را هم لمس کنم، هرآینه شفا یابم. 29در ساعت چشمه خون او خشک شده، در تن خود فهمید که از آن بلا صحّت یافته است. 30فیالفور عیسی از خود دانست که قوّتی از او صادر گشته. پس در آن جماعت روی برگردانیده، گفت، کیست که لباس مرا لمس نمود؟ 31شاگردانش بدو گفتند، میبینی که مردم بر تو ازدحام مینمایند! و میگویی کیست که مرا لمس نمود؟! 32پس به اطراف خود مینگریست تا آن زن را که این کار کرده، ببیند. 33آن زن چون دانست که به وی چه واقع شده، ترسان و لرزان آمد و نزد او به روی در افتاده، حقیقت امر را بالتّمام به وی باز گفت. 34او وی را گفت، ای دختر، ایمانت تو را شفا داده است. به سلامتی برو و از بلای خویش رستگار باش. 35او هنوز سخن میگفت، که بعضی از خانهٔ رئیس کنیسه آمده، گفتند، دخترت فوت شده؛ دیگر برای چه استاد را زحمت میدهی؟ 36عیسی چون سخنی را که گفته بودند شنید، در ساعت به رئیس کنیسه گفت، مترس ایمان آور و بس! 37و جز پطرس و یعقوب و یوحنّا برادر یعقوب، هیچ کس را اجازت نداد که از عقب او بیایند. 38پس چون به خانهٔ رئیس کنیسه رسیدند، جمعی شوریده دید که گریه و نوحه بسیار مینمودند. 39پس داخل شده، بدیشان گفت، چرا غوغا و گریه میکنید؟ دختر نمرده بلکه در خواب است. 40ایشان بر وی سُخریّه کردند. لیکن او همه را بیرون کرده، پدر و مادر دختر را با رفیقان خویش برداشته، به جایی که دختر خوابیده بود، داخل شد. 41پس دست دختر را گرفته، به وی گفت، طَلیتا قومی. که معنی آن این است، ای دختر، تو را میگویم برخیز. 42در ساعت دختر برخاسته، خرامید زیرا که دوازده ساله بود. ایشان بینهایت متعجّب شدند. 43پس ایشان را به تأکید بسیار فرمود، کسی از این امر مطلّع نشود. و گفت تا خوراکی بدو دهند.
61پس از آنجا روانه شده، به وطن خویش آمد و شاگردانش از عقب او آمدند. 2چون روز سَبَّت رسید، در کنیسه تعلیم دادن آغاز نمود و بسیاری چون شنیدند، حیران شده گفتند، از کجا بدین شخص این چیزها رسیده و این چه حکمت است که به او عطا شده است که چنین معجزات از دست او صادر میگردد؟ 3مگر این نیست نجّار پسر مریم و برادر یعقوب و یوشا و یهودا و شمعون؟ و خواهران او اینجا نزد ما نمیباشند؟ و از او لغزش خوردند. 4عیسی ایشان را گفت، نبی بیحرمت نباشد جز در وطن خود و میان خویشان و در خانهٔ خود. 5و در آنجا هیچ معجزهای نتوانست نمود جز اینکه دستهای خود را بر چند مریض نهاده، ایشان را شفا داد. 6و از بیایمانی ایشان متعجّب شده، در دهات آن حوالی گشته، تعلیم همیداد. 7پس آن دوازده را پیش خوانده، شروع کرد به فرستادن ایشان جفت جفت و ایشان را بر ارواح پلید قدرت داد، 8و ایشان را قدغن فرمود که جز عصا فقط، هیچ چیز برندارید، نه توشهدان و نه پول در کمربند خود، 9بلکه موزهای در پا کنید و دو قبا در بر نکنید. 10و بدیشان گفت، در هر جا داخل خانهای شوید، در آن بمانید تا از آنجا کوچ کنید. 11و هرجا که شما را قبول نکنند و به سخن شما گوش نگیرند، از آن مکان بیرون رفته، خاک پایهای خود را بیفشانید تا بر آنها شهادتی گردد. هرآینه به شما میگویم حالت سدوم و غموره در روز جزا از آن شهر سهلتر خواهد بود. 12پس روانه شده، موعظه کردند که توبه کنند، 13و بسیار دیوها را بیرون کردند و مریضان کثیر را روغن مالیده، شفا دادند. 14و هیرودیس پادشاه شنید زیرا که اسم او شهرت یافته بود و گفت که، یحیی تعمیددهنده از مردگان برخاسته است و از این جهت معجزات از او به ظهور میآید. 15امّا بعضی گفتند که الیاس است و بعضی گفتند که نبییی است یا چون یکی از انبیا. 16امّا هیرودیس چون شنید گفت، این همان یحیی است که من سرش را از تن جدا کردم که از مردگان برخاسته است. 17زیرا که هیرودیس فرستاده، یحیی را گرفتار نموده، او را در زندان بست بخاطر هیرودیا، زن برادر او فیلُپّس که او را در نکاح خویش آورده بود. 18از آن جهت که یحیی به هیرودیس گفته بود، نگاه داشتن زن برادرت بر تو روا نیست. 19پس هیرودیا از او کینه داشته، میخواست او را به قتل رساند امّا نمیتوانست، 20زیرا که هیرودیس از یحیی میترسید چونکه او را مرد عادل و مقدّس میدانست و رعایتش مینمود و هرگاه از او میشنید بسیار به عمل میآورد و به خوشی سخن او را اصغا مینمود. 21امّا چون هنگام فرصت رسید که هیرودیس در روز میلاد خود امرای خود و سرتیپان و رؤسای جلیل را ضیافت نمود؛ 22و دختر هیرودیا به مجلس درآمده، رقص کرد و هیرودیس و اهل مجلس را شاد نمود. پادشاه بدان دختر گفت، آنچه خواهی از من بطلب تا به تو دهم. 23و از برای او قسم خورد که آنچه از من خواهی حتّی نصف مُلک مرا هرآینه به تو عطا کنم. 24او بیرون رفته، به مادر خود گفت، چه بطلبم؟ گفت، سر یحیی تعمیددهنده را. 25در ساعت به حضور پادشاه درآمده، خواهش نموده، گفت، میخواهم که الآن سر یحیی تعمیددهنده را در طبقی به من عنایت فرمایی. 26پادشاه به شدّت محزون گشت، لیکن بجهت پاس قسم و خاطر اهل مجلس نخواست او را محروم نماید. 27بیدرنگ پادشاه جلاّدی فرستاده، فرمود تا سرش را بیاورد. 28و او به زندان رفته سر او را از تن جدا ساخته و بر طبقی آورده، بدان دختر داد و دختر آن را به مادر خود سپرد. 29چون شاگردانش شنیدند، آمدند و بدن او را برداشته، دفن کردند. 30و رسولان نزد عیسی جمع شده، از آنچه کرده و تعلیم داده بودند او را خبر دادند. 31بدیشان گفت، شما به خلوت، به جای ویران بیایید و اندکی استراحت نمایید زیرا آمد و رفت چنان بود که فرصت نان خوردن نیز نکردند. 32پس به تنهایی در کشتی به موضعی ویران رفتند. 33و مردم ایشان را روانه دیده، بسیاری او را شناختند و از جمیع شهرها بر خشکی بدان سو شتافتند و از ایشان سبقت جسته، نزد وی جمع شدند. 34عیسی بیرون آمده، گروهی بسیار دیده، بر ایشان ترحّم فرمود زیرا که چون گوسفندان بی شبان بودند و بسیار به ایشان تعلیم دادن گرفت. 35و چون بیشتری از روز سپری گشت، شاگردانش نزد وی آمده، گفتند، این مکان ویرانه است و وقت منقضی شده. 36اینها را رخصت ده تا به اراضی و دهات این نواحی رفته، نان بجهت خود بخرند که هیچ خوراکی ندارند. 37در جواب ایشان گفت، شما ایشان را غذا دهید! وی را گفتند، مگر رفته، دویست دینار نان بخریم تا اینها را طعام دهیم! 38بدیشان گفت، چند نان دارید؟ رفته، تحقیق کنید. پس دریافت کرده، گفتند، پنج نان و دو ماهی. 39آنگاه ایشان را فرمود که همه را دسته دسته بر سبزه بنشانید. 40پس صف صف، صد صد و پنجاه پنجاه نشستند. 41و آن پنج نان و دو ماهی را گرفته، به سوی آسمان نگریسته، برکت داد و نان را پاره نموده، به شاگردان خود بسپرد تا پیش آنها بگذارند و آن دو ماهی را بر همهٔ آنها تقسیم نمود. 42پس جمیعاً خورده، سیر شدند. 43و از خردههای نان و ماهی، دوازده سبد پر کرده، برداشتند. 44و خورندگان نان، قریب به پنج هزار مرد بودند. 45فیالفور شاگردان خود را الحاح فرمود که به کشتی سوار شده، پیش از او به بیت صیدا عبور کنند تا خود آن جماعت را مرخّص فرماید. 46و چون ایشان را مرخّص نمود، بجهت عبادت به فراز کوهی برآمد. 47و چون شام شد، کشتی در میان دریا رسید و او تنها بر خشکی بود. 48و ایشان را در راندن کشتی خسته دید زیرا که باد مخالف بر ایشان میوزید. پس نزدیک پاس چهارم از شب بر دریا خرامان شده، به نزد ایشان آمد و خواست از ایشان بگذرد. 49امّا چون او را بر دریا خرامان دیدند، تصوّر نمودند که این خیالی است. پس فریاد برآوردند، 50زیرا که همه او را دیده، مضطرب شدند. پس بیدرنگ بدیشان خطاب کرده، گفت، خاطر جمع دارید! من هستم، ترسان مباشید! 51و تا نزد ایشان به کشتی سوار شد، باد ساکن گردید چنانکه بینهایت در خود متحیّر و متعجّب شدند، 52زیرا که معجزه نان را درک نکرده بودند زیرا دل ایشان سخت بود. 53پس از دریا گذشته، به سرزمین جَنِیسارَت آمده، لنگر انداختند. 54و چون از کشتی بیرون شدند، مردم در حال او را شناختند، 55و در همهٔ آن نواحی بشتاب میگشتند و بیماران را بر تختها نهاده، هر جا که میشنیدند که او در آنجا است، میآوردند. 56و هر جایی که به دهات یا شهرها یا اراضی میرفت، مریضان را بر راهها میگذاردند و از او خواهش مینمودند که محض دامن ردای او را لمس کنند و هر که آن را لمس میکرد شفا مییافت.
71و فریسیان و بعضی کاتبان از اورشلیم آمده، نزد او جمع شدند. 2چون بعضی از شاگردان او را دیدند که با دستهای ناپاک یعنی ناشسته نان میخورند، ملامت نمودند، 3زیرا که فریسیان و همهٔ یهود تمسّک به تقلید مشایخ نموده، تا دستها را بدقّت نشویند غذا نمیخورند، 4و چون از بازارها آیند تا نشویند چیزی نمیخورند و بسیار رسوم دیگر هست که نگاه میدارند چون شستن پیالهها و آفتابهها و ظروف مس و کرسیها. 5پس فریسیان و کاتبان از او پرسیدند، چون است که شاگردان تو به تقلید مشایخ سلوک نمینمایند بلکه به دستهای ناپاک نان میخورند؟ 6در جواب ایشان گفت، نیکو اخبار نمود اشعیا دربارهٔ شما ای ریاکاران، چنانکه مکتوب است، این قوم به لبهای خود مرا حرمت میدارند لیکن دلشان از من دور است. 7پس مرا عبث عبادت مینمایند زیرا که رسوم انسانی را به جای فرایض تعلیم میدهند، 8زیرا حکم خدا را ترک کرده، تقلید انسان را نگاه میدارند، چون شستن آفتابهها و پیالهها و چنین رسوم دیگر بسیار به عمل میآورید. 9پس بدیشان گفت که، حکم خدا را نیکو باطل ساختهاید تا تقلید خود را محکم بدارید. 10از این جهت که موسی گفت، پدر و مادر خود را حرمت دار و هر که پدر یا مادر را دشنام دهد، البتّه هلاک گردد. 11لیکن شما میگویید که هرگاه شخصی به پدر یا مادر خود گوید، آنچه از من نفع یابی قربان یعنی هدیه برای خداست 12و بعد از این او را اجازت نمیدهید که پدر یا مادر خود را هیچ خدمت کند. 13پس کلام خدا را به تقلیدی که خود جاری ساختهاید، باطل میسازید و کارهای مثل این بسیار بجا میآورید. 14پس آن جماعت را پیش خوانده، بدیشان گفت، همهٔٔ شما به من گوش دهید و فهم کنید. 15هیچ چیز نیست که از بیرون آدم داخل او گشته، بتواند او را نجس سازد بلکه آنچه از درونش صادر شود آن است که آدم را ناپاک میسازد. 16هر که گوش شنوا دارد بشنود. 17و چون از نزد جماعت به خانه در آمد، شاگردانش معنی مثل را از او پرسیدند. 18بدیشان گفت، مگر شما نیز همچنین بیفهم هستید و نمیدانید که آنچه از بیرون داخل آدم میشود، نمیتواند او را ناپاک سازد، 19زیرا که داخل دلش نمیشود بلکه به شکم میرود و خارج میشود به مزبلهای که این همه خوراک را پاک میکند. 20و گفت، آنچه از آدم بیرون آید، آن است که انسان را ناپاک میسازد، 21زیرا که از درون دل انسان صادر میشود، خیالات بد و زنا و فسق و قتل و دزدی 22و طمع و خباثت و مکر و شهوتپرستی و چشم بد و کفر و غرور و جهالت. 23تمامی این چیزهای بد از درون صادر میگردد و آدم را ناپاک میگرداند. 24پس از آنجا برخاسته به حوالی صور و صیدون رفته، به خانه درآمد و خواست که هیچکس مطّلع نشود، لیکن نتوانست مخفی بماند، 25از آنرو که زنی که دخترک وی روح پلید داشت، چون خبر او را بشنید، فوراً آمده بر پایهای او افتاد. 26و او زن یونانی از اهل فینیقیّه صُوریّه بود. پس از وی استدعا نمود که دیو را از دخترش بیرون کند. 27عیسی وی را گفت، بگذار اوّل فرزندان سیر شوند زیرا نان فرزندان را گرفتن و پیش سگان انداختن نیکو نیست. 28آن زن در جواب وی گفت، بلی خداوندا، زیرا سگان نیز پس خردههای فرزندان را از زیر سفره میخورند. 29وی را گفت؛ بجهت این سخن برو که دیو از دخترت بیرون شد. 30پس چون به خانهٔ خود رفت، دیو را بیرون شده و دختر را بر بستر خوابیده یافت. 31و باز از نواحی صور روانه شده، از راه صیدون در میان حدود دیکاپولِس به دریای جلیل آمد. 32آنگاه کری را که لکنت زبان داشت نزد وی آورده، التماس کردند که دست بر او گذارد. 33پس او را از میان جماعت به خلوت برده، انگشتان خود را در گوشهای او گذاشت و آب دهان انداخته، زبانش را لمس نمود؛ 34و به سوی آسمان نگریسته، آهی کشید و بدو گفت، اَفَتَحْ! یعنی باز شو 35در ساعت گوشهای او گشاده و عقده زبانش حلّ شده، به درستی تکلّم نمود. 36پس ایشان را قدغن فرمود که هیچکس را خبر ندهند؛ لیکن چندان که بیشتر ایشان را قدغن نمود، زیادتر او را شهرت دادند. 37و بینهایت متحیّر گشته میگفتند، همهٔ کارها را نیکو کرده است؛ کران را شنوا و گنگان را گویا میگرداند!
81و در آن ایّام باز جمعیّت، بسیار شده و خوراکی نداشتند. عیسی شاگردان خود را پیش طلبیده، به ایشان گفت، 2بر این گروه دلم بسوخت زیرا الآن سه روز است که با من میباشند و هیچ خوراک ندارند. 3و هرگاه ایشان را گرسنه به خانههای خود برگردانم، هرآینه در راه ضعف کنند، زیرا که بعضی از ایشان از راه دور آمدهاند. 4شاگردانش وی را جواب دادند، از کجا کسی میتواند اینها را در این صحرا از نان سیر گرداند؟ 5از ایشان پرسید، چند نان دارید؟ گفتند، هفت. 6پس جماعت را فرمود تا بر زمین بنشینند؛ و آن هفت نان را گرفته، شکر نمود و پاره کرده، به شاگردان خود داد تا پیش مردم گذارند. پس نزد آن گروه نهادند. 7و چند ماهی کوچک نیز داشتند. آنها را نیز برکت داده، فرمود تا پیش ایشان نهند. 8پس خورده، سیر شدند و هفت زنبیل پر از پارههای باقیمانده برداشتند. 9و عدد خورندگان قریب به چهار هزار بود. پس ایشان را مرخّص فرمود. 10و بیدرنگ با شاگردان به کشتی سوار شده،به نواحی دَلْمانُوتَه آمد. 11و فریسیان بیرون آمده، با وی به مباحثه شروع کردند. و از راه امتحان آیتی آسمانی از او خواستند. 12او از دل آهی کشیده، گفت، از برای چه این فرقه آیتی میخواهند؟ هرآینه به شما میگویم آیتی بدین فرقه عطا نخواهد شد. 13پس ایشان را گذارد و باز به کشتی سوار شده، به کناره دیگر عبور نمود. 14و فراموش کردند که نان بردارند و با خود در کشتی جز یک نان نداشتند. 15آنگاه ایشان را قدغن فرمود که با خبر باشید و از خمیرمایه فریسیان و خمیرمایه هیرودیس احتیاط کنید! 16ایشان با خود اندیشیده، گفتند، از آن است که نان نداریم. 17عیسی فهم کرده، بدیشان گفت، چرا فکر میکنید از آنجهت که نان ندارید؟ آیا هنوز نفهمیده و درک نکردهاید و تا حال دل شما سخت است؟ 18آیا چشم داشته نمیبینید و گوش داشته نمیشنوید و به یاد ندارید؟ 19وقتی که پنج نان را برای پنج هزار نفر پاره کردم، چند سبد پر از پارهها برداشتید؟ بدو گفتند، دوازده. 20و وقتی که هفت نان را بجهت چهار هزار کس؛ پس چند زنبیل پر از ریزهها برداشتید؟ گفتندش، هفت. 21پس بدیشان گفت، چرا نمیفهمید؟ 22چون به بیت صیدا آمد، شخصی کور را نزد او آوردند و التماس نمودند که او را لمس نماید. 23پس دست آن کور را گرفته، او را از قریه بیرون برد و آب دهان بر چشمان او افکنده، و دست بر او گذارده از او پرسید که چیزی میبینی؟ 24او بالا نگریسته، گفت، مردمان را خرامان، چون درختها میبینم. 25پس بار دیگر دستهای خود را بر چشمان او گذارده، او را فرمود تا بالا نگریست و صحیح گشته، همهچیز را به خوبی دید. 26پس او را به خانهاش فرستاده، گفت، داخل ده مشو و هیچ کس را در آن جا خبر مده. 27و عیسی با شاگردان خود به دهات قیصریّه فِیلِپُّس رفت. و در راه از شاگردانش پرسیده، گفت که، مردم مرا کِه میدانند؟ 28ایشان جواب دادند که یحیی تعمیددهنده و بعضی الیاس و بعضی یکی از انبیا. 29او از ایشان پرسید، شما مرا کِه میدانید؟ پطرس در جواب او گفت، تو مسیح هستی. 30پس ایشان را فرمود که هیچکس را از او خبر ندهند. 31آنگاه ایشان را تعلیم دادن آغاز کرد که لازم است پسر انسان بسیار زحمت کشد و از مشایخ و رؤسای کهنه و کاتبان رّد شود و کشته شده، بعد از سه روز برخیزد. 32و چون این کلام را علانیه فرمود، پطرس او را گرفته، به منع کردن شروع نمود. 33امّا او برگشته، به شاگردان خود نگریسته، پطرس را نهیب داد و گفت، ای شیطان از من دور شو، زیرا امور الٰهی را اندیشه نمیکنی بلکه چیزهای انسانی را. 34پس مردم را با شاگردان خود خوانده، گفت، هر که خواهد از عقب من آید، خویشتن را انکار کند و صلیب خود را برداشته، مرا متابعت نماید. 35زیرا هر که خواهد جان خود را نجات دهد، آن را هلاک سازد؛ و هر که جان خود را بجهت من و انجیل بر باد دهد آن را برهاند. 36زیرا که شخص را چه سود دارد هر گاه تمام دنیا را ببرد و نَفْس خود را ببازد؟ 37یا آنکه آدمی چه چیز را به عوض جان خود بدهد؟ 38زیرا هر که در این فرقه زناکار و خطاکار از من و سخنان من شرمنده شود، پسر انسان نیز وقتی که با فرشتگان مقدّس در جلال پدر خویش آید، از او شرمنده خواهد گردید.
91و بدیشان گفت، هرآینه به شما میگویم بعضی از ایستادگان در اینجا میباشند که تا ملکوت خدا را که به قوّت میآید نبینند، ذائقه موت را نخواهند چشید. 2و بعد از شش روز، عیسی پطرس و یعقوب و یوحنّا را برداشته، ایشان را تنها بر فراز کوهی به خلوت برد و هیأتش در نظر ایشان متغیّر گشت. 3و لباس او درخشان و چون برف بغایت سفید گردید، چنانکه هیچ گازری بر روی زمین نمیتواند چنان سفید نماید. 4و الیاس با موسی بر ایشان ظاهر شده، با عیسی گفتگو میکردند. 5پس پطرس ملتفت شده، به عیسی گفت، ای استاد، بودنِ ما در اینجا نیکو است! پس سه سایبان میسازیم، یکی برای تو و دیگری برای موسی و سومی برای الیاس! 6از آنرو که نمیدانست چه بگوید، چونکه هراسان بودند. 7ناگاه ابری بر ایشان سایه انداخت و آوازی از ابر در رسید که این است پسر حبیب من، از او بشنوید. 8در ساعت گرداگرد خود نگریسته، جز عیسی تنها با خود هیچ کس را ندیدند. 9و چون از کوه به زیر میآمدند، ایشان را قدغن فرمود که تا پسر انسان از مردگان برنخیزد، از آنچه دیدهاند کسی را خبر ندهند. 10و این سخن را در خاطر خود نگاه داشته، از یکدیگر سؤال میکردند که برخاستن از مردگان چه باشد. 11پس از او استفسار کرده، گفتند، چرا کاتبان میگویند که الیاس باید اوّل بیاید؟ 12او در جواب ایشان گفت که، الیاس البتّه اوّل میآید و همهچیز را اصلاح مینماید و چگونه دربارهٔ پسر انسان مکتوب است که میباید زحمت بسیار کشد و حقیر شمرده شود. 13لیکن به شما میگویم که الیاس هم آمد و با وی آنچه خواستند کردند، چنانچه در حقّ وی نوشته شده است. 14پس چون نزد شاگردان خود رسید، جمعی کثیر گرد ایشان دید و بعضی از کاتبان را که با ایشان مباحثه میکردند. 15در ساعت، تمامی خلق چون او را بدیدند، در حیرت افتادند و دوان دوان آمده، او را سلام دادند. 16آنگاه از کاتبان پرسید که با اینها چه مباحثه دارید؟ 17یکی از آن میان در جواب گفت، ای استاد، پسر خود را نزد تو آوردم که روحی گنگ دارد، 18و هر جا که او را بگیرد میاندازدش، چنانچه کف برآورده، دندانها بهم میساید و خشک میگردد. پس شاگردان تو را گفتم که او را بیرون کنند، نتوانستند. 19او ایشان را جواب داده، گفت، ای فرقه بیایمان تا کی با شما باشم و تا چه حدّ متحمّل شما شوم! او را نزد من آورید. 20پس او را نزد وی آوردند. چون او را دید، فوراً آن روح او را مصروع کرد تا بر زمین افتاده، کف برآورد و غلطان شد. 21پس از پدر وی پرسید، چند وقت است که او را این حالت است؟ گفت، از طفولیّت. 22و بارها او را در آتش و در آب انداخت تا او را هلاک کند. حال اگر میتوانی بر ما ترحّم کرده، ما را مدد فرما. 23عیسی وی را گفت، اگر میتوانی ایمان آری، مؤمن را همهچیز ممکن است. 24در ساعت پدر طفل فریاد برآورده، گریه کنان گفت، ایمان میآورم ای خداوند، بیایمانی مرا امداد فرما. 25چون عیسی دید که گروهی گرد او به شتاب میآیند، روح پلید را نهیب داده، به وی فرمود، ای روح گنگ و کرّ من تو را حکم میکنم از او در آی و دیگر داخل او مشو! 26پس صیحه زده و او را به شدّت مصروع نموده، بیرون آمد و مانند مرده گشت، چنانکه بسیاری گفتند که فوت شد. 27امّا عیسی دستش را گرفته، برخیزانیدش که برپا ایستاد. 28و چون به خانه در آمد، شاگردانش در خلوت از او پرسیدند، چرا ما نتوانستیم او را بیرون کنیم؟ 29ایشان را گفت، این جنس به هیچ وجه بیرون نمیرود جز به دعا. 30و از آنجا روانه شده، در جلیل میگشتند و نمیخواست کسی او را بشناسد، 31زیرا که شاگردان خود را اعلام فرموده، میگفت، پسر انسان به دست مردم تسلیم میشود و او را خواهند کشت و بعد از مقتول شدن، روز سوم خواهد برخاست. 32امّا این سخن را درک نکردند و ترسیدند که از او بپرسند. 33و وارد کفرناحوم شده، چون به خانه درآمد، از ایشان پرسید که در بین راه با یکدیگر چه مباحثه میکردید؟ 34امّا ایشان خاموش ماندند، از آنجا که در راه با یکدیگر گفتگو میکردند در اینکه کیست بزرگتر. 35پس نشسته، آن دوازده را طلبیده، بدیشان گفت، هر که میخواهد مقدّم باشد مؤخّر و غلام همه بُوَد. 36پس طفلی را برداشته، در میان ایشان بر پا نمود و او را در آغوش کشیده، به ایشان گفت، 37هر که یکی از این کودکان را به اسم من قبول کند، مرا قبول کرده است و هر که مرا پذیرفت نه مرا بلکه فرستنده مرا پذیرفته باشد. 38آنگاه یوحنّا ملتفت شده، بدو گفت، ای استاد، شخصی را دیدیم که به نام تو دیوها بیرون میکرد و متابعت ما نمینمود؛ و چون متابعت ما نمیکرد، او را ممانعت نمودیم. 39عیسی گفت، او را منع مکنید، زیرا هیچکس نیست که معجزهای به نام من بنماید و بتواند به زودی در حقّ من بد گوید. 40زیرا هر که ضدّ ما نیست با ماست. 41و هر که شما را از این رو که از آنِ مسیح هستید، کاسهای آب به اسم من بنوشاند، هرآینه به شما میگویم اجر خود را ضایع نخواهد کرد. 42و هر که یکی از این کودکان را که به من ایمان آورند، لغزش دهد، او را بهتر است که سنگ آسیایی بر گردنش آویخته، در دریا افکنده شود. 43پس هرگاه دستت تو را بلغزاند، آن را بِبُر زیرا تو را بهتر است که شلّ داخل حیات شوی، از اینکه با دو دست وارد جهنّم گردی، در آتشی که خاموشی نپذیرد؛ 44جایی که کِرْم ایشان نمیرد و آتش، خاموشی نپذیرد. 45و هرگاه پایت تو را بلغزاند، قطعش کن زیرا تو را مفیدتر است که لنگ داخل حیات شوی از آنکه با دو پا به جهنّم افکنده شوی، در آتشی که خاموشی نپذیرد؛ 46آنجایی که کِرْمِ ایشان نمیرد و آتش، خاموش نشود. 47و هر گاه چشم تو تو را لغزش دهد، قلعش کن زیرا تو را بهتر است که با یک چشم داخل ملکوت خدا شوی، از آنکه با دو چشم در آتش جهنّم انداخته شوی، 48جایی که کرم ایشان نمیرد و آتش خاموشی نیابد. 49زیرا هر کس به آتش، نمکین خواهد شد و هر قربانی به نمک، نمکین میگردد. 50نمک نیکو است، لیکن هر گاه نمک فاسد گردد به چه چیز آن را اصلاح میکنید؟ پس در خود نمک بدارید و با یکدیگر صلح نمایید.
101و از آنجا برخاسته، از آن طرف اُردُن به نواحی یهودیه آمد. و گروهی باز نزد وی جمع شدند و او برحسب عادت خود، باز بدیشان تعلیم میداد. 2آنگاه فریسیان پیش آمده، از روی امتحان از او سؤال نمودند که آیا مرد را طلاق دادن زن خویش جایز است. 3در جواب ایشان گفت، موسی شما را چه فرموده است؟ 4گفتند، موسی اجازت داد که طلاق نامه بنویسند و رها کنند. 5عیسی در جواب ایشان گفت، بهسبب سنگدلی شما این حکم را برای شما نوشت. 6لیکن از ابتدای خلقت، خدا ایشان را مرد و زن آفرید. 7از آن جهت باید مرد پدر و مادر خود را ترک کرده، با زن خویش بپیوندد، 8و این دو یک تن خواهند بود چنانکه از آن پس دو نیستند بلکه یک جسد. 9پس آنچه خدا پیوست، انسان آن را جدا نکند. 10و در خانه باز شاگردانش از این مقدّمه از وی سؤال نمودند. 11بدیشان گفت، هر که زن خود را طلاق دهد و دیگری را نکاح کند، بر حقّ وی زنا کرده باشد. 12و اگر زن از شوهر خود جدا شود و منکوحه دیگری گردد، مرتکب زنا شود. 13و بچههای کوچک را نزد او آوردند تا ایشان را لمس نماید؛ امّا شاگردان آورندگان را منع کردند. 14چون عیسی این را بدید، خشم نموده، بدیشان گفت، بگذارید که بچههای کوچک نزد من آیند و ایشان را مانع نشوید، زیرا ملکوت خدا از امثال اینها است. 15هرآینه به شما میگویم هر که ملکوت خدا را مثل بچه کوچک قبول نکند، داخل آن نشود. 16پس ایشان را در آغوش کشید و دست بر ایشان نهاده، برکت داد. 17چون به راه میرفت، شخصی دوان دوان آمده، پیش او زانو زده، سؤال نمود که ای استاد نیکو چه کنم تا وارث حیات جاودانی شوم؟ 18عیسی بدو گفت، چرا مرا نیکو گفتی و حال آنکه کسی نیکو نیست جز خدا فقط؟ 19احکام را میدانی، زنا مکن، قتل مکن، دزدی مکن، شهادت دروغ مده، دغابازی مکن، پدر و مادر خود را حرمت دار. 20او در جواب وی گفت، ای استاد، این همه را از طفولیّت نگاه داشتم. 21عیسی به وی نگریسته، او را محبّت نمود و گفت، تو را یک چیز ناقص است، برو و آنچه داری بفروش و به فقرا بده که در آسمان گنجی خواهی یافت و بیا صلیب را برداشته، مرا پیروی کن. 22لیکن او از این سخن تُرُش رو و محزون گشته، روانه گردید زیرا اموال بسیار داشت. 23آنگاه عیسی گرداگرد خود نگریسته، به شاگردان خود گفت، چه دشوار است که توانگران داخل ملکوت خدا شوند. 24چون شاگردانش از سخنان او در حیرت افتادند، عیسی باز توجّه نموده، بدیشان گفت، ای فرزندان، چه دشوار است دخول آنانی که به مال و اموال توکّل دارند در ملکوت خدا! 25سهلتر است که شتر به سوراخ سوزن درآید از اینکه شخص دولتمند به ملکوت خدا داخل شود! 26ایشان بغایت متحیّر گشته، با یکدیگر میگفتند، پس کِه میتواند نجات یابد؟ 27عیسی به ایشان نظر کرده، گفت، نزد انسان محال است لیکن نزد خدا نیست زیرا که همهچیز نزد خدا ممکن است. 28پطرس بدو گفتن گرفت که، اینک، ما همهچیز را ترک کرده، تو را پیروی کردهایم. 29عیسی جواب فرمود، هرآینه به شما میگویم کسی نیست که خانه یا برادران یا خواهران یا پدر یا مادر یا زن یا اولاد یا املاک را بجهت من و انجیل ترک کند، 30جز اینکه الحال در این زمان صد چندان یابد از خانهها و برادران و خواهران و مادران و فرزندان و املاک با زحمات، و در عالم آینده حیات جاودانی را. 31امّا بسا اوّلین که آخرین میگردند و آخرین اوّلین. 32و چون در راه به سوی اورشلیم میرفتند و عیسی در جلو ایشان میخرامید، در حیرت افتادند و چون از عقب او میرفتند، ترس بر ایشان مستولی شد. آنگاه آن دوازده را باز به کنار کشیده، شروع کرد به اطّلاع دادن به ایشان از آنچه بر وی وارد میشد، 33که، اینک، به اورشلیم میرویم و پسر انسان به دست رؤسای کَهَنه و کاتبان تسلیم شود و بر وی فتوای قتل دهند و او را به امّتها سپارند، 34و بر وی سخریّه نموده، تازیانهاش زنند و آب دهان بر وی افکنده، او را خواهند کشت و روز سوم خواهد برخاست. 35آنگاه یعقوب و یوحنّا دو پسر زِبِدی نزد وی آمده، گفتند، ای استاد، میخواهیم آنچه از تو سؤال کنیم برای ما بکنی. 36ایشان را گفت، چه میخواهید برای شما بکنم؟ 37گفتند، به ما عطا فرما که یکی به طرف راست و دیگری بر چپ تو در جلال تو بنشینیم. 38عیسی ایشان را گفت، نمیفهمید آنچه میخواهید. آیا میتوانید آن پیالهای را که من مینوشم، بنوشید و تعمیدی را که من میپذیرم، بپذیرید؟ 39وی را گفتند، میتوانیم. عیسی بدیشان گفت، پیالهای را که من مینوشم خواهید آشامید و تعمیدی را که من میپذیرم خواهید پذیرفت. 40لیکن نشستن به دست راست و چپ من از آنِ من نیست که بدهم جز آنانی را که از بهر ایشان مهیّا شده است. 41و آن ده نفر چون شنیدند بر یعقوب و یوحنّا خشم گرفتند. 42عیسی ایشان را خوانده، به ایشان گفت، میدانید آنانی که حکّام امّتها شمرده میشوند بر ایشان ریاست میکنند و بزرگانشان بر ایشان مسلّطند. 43لیکن در میان شما چنین نخواهد بود، بلکه هر که خواهد در میان شما بزرگ شود، خادم شما باشد. 44و هر که خواهد مقدّم بر شما شود، غلام همه باشد. 45زیرا که پسر انسان نیز نیامده تا مخدوم شود بلکه تا خدمت کند و تا جان خود را فدای بسیاری کند. 46و وارد اَرِیحا شدند. و وقتی که او با شاگردان خود و جمعی کثیر از اَرِیحا بیرون میرفت، بارتیمائوسِ کور، پسر تیماؤس بر کناره راه نشسته، گدایی میکرد. 47چون شنید که عیسی ناصری است، فریاد کردن گرفت و گفت، ای عیسی ابن داود بر من ترحمّ کن. 48و چندان که بسیاری او را نهیب میدادند که خاموش شود، زیادتر فریاد برمیآورد که پسر داودا بر من ترحّم فرما. 49پس عیسی ایستاده، فرمود تا او را بخوانند. آنگاه آن کور را خوانده، بدو گفتند، خاطر جمع دار. برخیز که تو را میخواند. 50در ساعت ردای خود را دور انداخته، بر پا جست و نزد عیسی آمد. 51عیسی به وی التفات نموده، گفت، چه میخواهی از بهر تو نمایم؟ کور بدو گفت، یا سیّدی آنکه بینایی یابم. 52عیسی بدو گفت، برو که ایمانت تو را شفا داده است. در ساعت بینا گشته، از عقب عیسی در راه روانه شد.
111و چون نزدیک به اورشلیم به بیت فاجی و بیتعَنْیا بر کوه زیتون رسیدند، دو نفر از شاگردان خود را فرستاده، 2بدیشان گفت، بدین قریهای که پیش روی شما است بروید و چون وارد آن شدید، درساعت کرّه الاغی را بسته خواهید یافت که تا به حال هیچکس بر آن سوار نشده؛ آن را باز کرده، بیاورید. 3و هرگاه کسی به شما گوید چرا چنین میکنید، گویید خداوند بدین احتیاج دارد؛ بیتأمّل آن را به اینجا خواهد فرستاد. 4پس رفته کرّهای بیرون دروازه در شارع عام بسته یافتند و آن را باز میکردند، 5که بعضی از حاضرین بدیشان گفتند، چه کار دارید که کرّه را باز میکنید؟ 6آن دو نفر چنانکه عیسی فرموده بود، بدیشان گفتند. پس ایشان را اجازت دادند. 7آنگاه کرّه را به نزد عیسی آورده، رخت خود را بر آن افکندند تا بر آن سوار شد. 8و بسیاری رختهای خود و بعضی شاخهها از درختان بریده، بر راه گسترانیدند. 9و آنانی که پیش و پس میرفتند، فریادکنان میگفتند،هوشیعانا، مبارک باد کسی که به نام خداوند میآید. 10مبارک باد ملکوت پدر ما داود که میآید به اسم خداوند. هوشیعانا در اعلیٰ علیّیّن. 11و عیسی وارد اورشلیم شده، به هیکل درآمد و به همهچیز ملاحظه نمود. چون وقت شام شد با آن دوازده به بیت عَنْیا رفت. 12بامدادان چون از بیت عَنْیا بیرون میآمدند، گرسنه شد. 13ناگاه درخت انجیری که برگ داشت از دور دیده، آمد تا شاید چیزی بر آن بیابد. امّا چون نزد آن رسید، جز برگ بر آن هیچ نیافت زیرا که موسم انجیر نرسیده بود. 14پس عیسی توجّه نموده، بدان فرمود، از این پس تا به ابد، هیچکس از تو میوه نخواهد خورد. و شاگردانش شنیدند. 15پس وارد اورشلیم شدند. و چون عیسی داخل هیکل گشت، به بیرون کردن آنانی که در هیکل خرید و فروش میکردند شروع نمود و تختهای صرّافان و کرسیهای کبوتر فروشان را واژگون ساخت، 16و نگذاشت که کسی با ظرفی از میان هیکل بگذرد، 17و تعلیم داده، گفت، آیا مکتوب نیست که خانهٔ من خانهٔ عبادتِ تمامی امّتها نامیده خواهد شد؟ امّا شما آن را مغاره دزدان ساختهاید. 18چون رؤسای کهنه و کاتبان این را بشنیدند، در صدد آن شدند که او را چطور هلاک سازند زیرا که از وی ترسیدند چون که همهٔ مردم از تعلیم وی متحیّر میبودند. 19چون شام شد، از شهر بیرون رفت. 20صبحگاهان، در اثنای راه، درخت انجیر را از ریشه خشک یافتند. 21پطرس بهخاطر آورده، وی را گفت، ای استاد، اینک، درخت انجیری که نفرینش کردی خشک شده! 22عیسی در جواب ایشان گفت، به خدا ایمان آورید، 23زیرا که هرآینه به شما میگویم هر که بدین کوه گوید منتقل شده، به دریا افکنده شو و در دل خود شکّ نداشته باشد بلکه یقین دارد که آنچه گوید میشود، هرآینه هر آنچه گوید بدو عطا شود. 24بنابراین به شما میگویم آنچه در عبادت سؤال میکنید، یقین بدانید که آن را یافتهاید و به شما عطا خواهد شد. 25و وقتی که به دعا بایستید، هر گاه کسی به شما خطا کرده باشد، او را ببخشید تا آنکه پدر شما نیز که در آسمان است، خطایای شما را معاف دارد. 26امّا هرگاه شما نبخشید، پدر شما نیز که در آسمان است تقصیرهای شما را نخواهد بخشید. 27و باز به اورشلیم آمدند. و هنگامی که او در هیکل میخرامید، رؤسای کهنه و کاتبان و مشایخ نزد وی آمده، 28گفتندش، به چه قدرت این کارها را میکنی و کیست که این قدرت را به تو داده است تا این اعمال را بجا آری؟ 29عیسی در جواب ایشان گفت، من از شما نیز سخنی میپرسم، مرا جواب دهید تا من هم به شما گویم به چه قدرت این کارها را میکنم. 30تعمید یحیی از آسمان بود یا از انسان؟ مرا جواب دهید. 31ایشان در دلهای خود تفکّر نموده، گفتند، اگر گوییم از آسمان بود، هرآینه گوید پس چرا بدو ایمان نیاوردید. 32و اگر گوییم از انسان بود، از خلق بیم داشتند از آنجا که همه یحیی را نبیای بر حقّ میدانستند. 33پس در جواب عیسی گفتند، نمیدانیم. عیسی بدیشان جواب داد، من هم شما را نمیگویم که به کدام قدرت این کارها را بجا میآورم.
121پس به مَثَلها به ایشان آغاز سخن نمود که شخصی تاکستانی غَرْس نموده، حصاری گردش کشید و چرخُشتی بساخت و برجی بنا کرده، آن را به دهقانان سپرد و سفر کرد. 2و در موسم، نوکری نزد دهقانان فرستاد تا از میوهٔ باغ از باغبانان بگیرد. 3امّا ایشان او را گرفته، زدند و تهیدست روانه نمودند. 4باز نوکری دیگر نزد ایشان روانه نمود. او را نیز سنگسار کرده، سر او را شکستند و بیحرمت کرده، برگردانیدندش. 5پس یک نفر دیگر فرستاده، او را نیز کشتند و بسا دیگران را که بعضی را زدند و بعضی را به قتل رسانیدند. 6و بالاخره یک پسر حبیب خود را باقی داشت. او را نزد ایشان فرستاده، گفت، پسر مرا حرمت خواهند داشت. 7لیکن دهقانان با خود گفتند، این وارث است؛ بیایید او را بکشیم تا میراث از آن ما گردد. 8پس او را گرفته، مقتولساختند و او را بیرون از تاکستان افکندند. 9پس صاحب تاکستان چه خواهد کرد؟ او خواهد آمد و آن باغبانان را هلاک ساخته، باغ را به دیگران خواهد سپرد. 10آیا این نوشته را نخواندهاید، سنگی که معمارانش ردّ کردند، همان سر زاویه گردید؟ 11این از جانب خداوند شد و در نظر ما عجیب است. 12آنگاه خواستند او را گرفتار سازند، امّا از خلق میترسیدند، زیرا میدانستند که این مثل را برای ایشان آورد. پس او را واگذارده، برفتند. 13و چند نفر از فریسیان و هیرودیان را نزد وی فرستادند تا او را به سخنی به دام آورند. 14ایشان آمده، بدو گفتند، ای استاد، ما را یقین است که تو راستگو هستی و از کسی باک نداری، چون که به ظاهر مردم نمینگری بلکه طریق خدا را به راستی تعلیم مینمایی. جزیه دادن به قیصر جایز است یا نه؟ بدهیم یا ندهیم؟ 15امّا او ریاکاری ایشان را دَرک کرده، بدیشان گفت، چرا مرا امتحان میکنید؟ دیناری نزد من آرید تا آن را ببینم. 16چون آن را حاضر کردند، بدیشان گفت، این صورت و رقم از آنِ کیست؟ وی را گفتند، از آن قیصر. 17عیسی در جواب ایشان گفت، آنچه از قیصر است، به قیصر ردّ کنید و آنچه از خداست، به خدا. و از او متعجّب شدند. 18و صدّوقیان که منکر قیامت هستند نزد وی آمده، از او سؤال نموده، گفتند، 19ای استاد، موسی به ما نوشت که هرگاه برادر کسی بمیرد و زنی بازگذاشته، اولادی نداشته باشد، برادرش زن او را بگیرد تا از بهر برادر خود نسلی پیدا نماید. 20پس هفت برادر بودند که نخستین، زنی گرفته، بمرد و اولادی نگذاشت. 21پس ثانی او را گرفته، هم بیاولاد فوت شد و همچنین سومی. 22تا آنکه آن هفت او را گرفتند و اولادی نگذاشتند و بعد از همه، زن فوت شد. 23پس در قیامت چون برخیزند، زن کدام یک از ایشان خواهد بود از آنجهت که هر هفت، او را به زنی گرفته بودند؟ 24عیسی در جواب ایشان گفت، آیا گمراه نیستید از آنرو که کتب و قوت خدا را نمیدانید؟ 25زیرا هنگامی که از مُردگان برخیزند، نه نکاح میکنند و نه منکوحه میگردند، بلکه مانند فرشتگانِ در آسمان میباشند. 26امّا در باب مُردگان که برمیخیزند، در کتاب موسی در ذکر بوته نخواندهاید چگونه خدا او را خطاب کرده، گفت که، منم خدای ابراهیم و خدای اسحاق و خدای یعقوب. 27و او خدای مردگان نیست بلکه خدای زندگان است. پس شما بسیار گمراه شدهاید. 28و یکی از کاتبان، چون مباحثه ایشان راشنیده، دید که ایشان را جواب نیکو داد، پیش آمده، از او پرسید که اوّل همهٔ احکام کدام است؟ 29عیسی او را جواب داد که اوّل همهٔ احکام این است که بشنو ای اسرائیل، خداوند خدای ما خداوند واحد است. 30و خداوند خدای خود را به تمامی دل و تمامی جان و تمامی خاطر و تمامی قوّت خود محبّت نما، که اوّل از احکام این است. 31و دوّم مثل اوّل است که همسایهٔ خود را چون نَفْس خود محبّت نما. بزرگتر از این دُو، حکمی نیست. 32کاتب وی را گفت، آفرین ای استاد، نیکو گفتی، زیرا خدا واحد است و سوای او دیگری نیست، 33و او را به تمامی دل و تمامی فهم و تمامی نَفْس و تمامی قوّت محبّت نمودن و همسایهٔ خود را مثل خود محبّت نمودن، از همهٔ قربانیهای سوختنی و هدایا افضل است. 34چون عیسی بدید که عاقلانه جواب داد، به وی گفت، از ملکوت خدا دور نیستی. و بعد از آن، هیچکس جرأت نکرد که از او سؤالی کند. 35و هنگامی که عیسی در هیکل تعلیم میداد، متوجه شده، گفت، چگونه کاتبان میگویند که مسیح پسر داود است؟ 36و حال آنکه خود داود در روحالقدس میگوید که خداوند به خداوند من گفت، برطرف راست من بنشین تا دشمنان تو را پای انداز تو سازم؟ 37خودِ داود او را خداوند میخواند؛ پس چگونه او را پسر میباشد؟ و عوّامالّناس کلام او را بهخشنودی میشنیدند. 38پس در تعلیم خود گفت، از کاتبان احتیاط کنید که خرامیدن در لباس دراز و تعظیمهای در بازارها 39و کرسیهای اوّل در کنایس و جایهای صدر در ضیافتها را دوست میدارند. 40اینان که خانههای بیوهزنان را میبلعند و نماز را به ریا طول میدهند، عقوبت شدیدتر خواهند یافت. 41و عیسی در مقابل بیتالمال نشسته، نظاره میکرد که مردم به چه وضع پول به بیتالمال میاندازند؛ و بسیاری از دولتمندان، بسیار میانداختند. 42آنگاه بیوه زنی فقیر آمده، دو فَلس که یک ربع باشد انداخت. 43پس شاگردان خود را پیش خوانده، به ایشان گفت، هرآینه به شما میگویم این بیوه زن مسکین از همهٔ آنانی که در خزانه انداختند، بیشتر داد. 44زیرا که همهٔ ایشان از زیادتی خود دادند، لیکن این زن از حاجتمندی خود، آنچه داشت انداخت، یعنی تمام معیشت خود را.
131و چون او از هیکل بیرون میرفت، یکی از شاگردانش بدو گفت، ای استاد ملاحظه فرما چه نوع سنگها و چه عمارتهااست! 2عیسی در جواب وی گفت، آیا این عمارتهای عظیمه را مینگری؟ بدان که سنگی بر سنگی گذارده نخواهد شد، مگر آنکه به زیر افکنده شود! 3و چون او بر کوه زیتون، مقابل هیکل نشسته بود، پطرس و یعقوب و یوحنّا و اندریاس سِرّاً از وی پرسیدند، 4ما را خبر بده که این امور کی واقع میشود و علامت نزدیک شدن این امور چیست؟ 5آنگاه عیسی در جواب ایشان سخن آغاز کرد که زنهار کسی شما را گمراه نکند! 6زیرا که بسیاری به نام من آمده، خواهند گفت که، من هستم و بسیاری را گمراه خواهند نمود. 7امّا چون جنگها و اخبار جنگها را بشنوید، مضطرب مشوید زیرا که وقوع این حوادث ضروری است لیکن انتها هنوز نیست. 8زیرا که امّتی بر امّتی و مملکتی بر مملکتی خواهند برخاست و زلزلهها در جایها حادث خواهد شد و قحطیها و اغتشاشها پدید میآید؛ و اینها ابتدای دردهای زه میباشد. 9لیکن شما از برای خود احتیاط کنید زیرا که شما را به شوراها خواهند سپرد و در کنایس تازیانهها خواهند زد و شما را پیش حکّام و پادشاهان بخاطر من حاضر خواهند کرد تا بر ایشان شهادتی شود. 10و لازم است که انجیل اوّل بر تمامی امّتها موعظه شود. 11و چون شما را گرفته، تسلیم کنند، میندیشید که چه بگویید و متفکّر مباشید بلکه آنچه در آن ساعت به شما عطا شود، آن را گویید زیرا گوینده شما نیستید بلکهروحالقدس است. 12آنگاه برادر، برادر را و پدر، فرزند را به هلاکت خواهند سپرد و فرزندان بر والدین خود برخاسته، ایشان را به قتل خواهند رسانید. 13و تمام خلق بجهت اسم من شما را دشمن خواهند داشت. امّا هر که تا به آخر صبر کند، همان نجات یابد. 14پس چون مکروه ویرانی را که به زبانِ دانیال نبی گفته شده است، در جایی که نمیباید برپا بینید - آنکه میخواند بفهمد - آنگاه آنانی که در یهودیّه میباشند، به کوهستان فرار کنند، 15و هر که بر بام باشد، به زیر نیاید و به خانه داخل نشود تا چیزی از آن ببرد، 16و آنکه در مزرعه است، برنگردد تا رخت خود را بردارد. 17امّا وای بر آبستنان و شیر دهندگان در آن ایّام. 18و دعا کنید که فرار شما در زمستان نشود، 19زیرا که در آن ایّام، چنان مصیبتی خواهد شد که از ابتدای خلقتی که خدا آفرید تاکنون نشده و نخواهد شد. 20و اگر خداوند آن روزها را کوتاه نکردی، هیچ بشری نجات نیافتی. لیکن بجهت برگزیدگانی که انتخاب نموده است، آن ایّام را کوتاه ساخت. 21پس هرگاه کسی به شما گوید، اینک، مسیح در اینجاست، یا اینک، در آنجا، باور مکنید. 22زانرو که مسیحان دروغ و انبیای کَذَبَه ظاهر شده، آیات و معجزات از ایشان صادر خواهد شد، بقسمی که اگر ممکن بودی، برگزیدگان را هم گمراه نمودندی. 23لیکن شما برحذر باشید!اینک، از همهٔ امور شما را پیش خبر دادم! 24و در آن روزهای بعد از آن مصیبت خورشید تاریک گردد و ماه نور خود را بازگیرد، 25و ستارگان از آسمان فرو ریزند و قوای افلاک متزلزل خواهد گشت. 26آنگاه پسر انسان را بینند که با قوّت و جلال عظیم بر ابرها میآید. 27در آن وقت، فرشتگان خود را از جهات اربعه از انتهای زمین تا به اقصای فلک فراهم خواهد آورد. 28الحال از درخت انجیر مَثَلَش را فراگیرید که چون شاخهاش نازک شده، برگ میآورد میدانید که تابستان نزدیک است. 29همچنین شما نیز چون این چیزها را واقع بینید، بدانید که نزدیک بلکه بر در است. 30هرآینه به شما میگویم تا جمیع این حوادث واقع نشود، این فرقه نخواهند گذشت. 31آسمان و زمین زایل میشود، لیکن کلمات من هرگز زایل نشود. 32ولی از آن روز و ساعت غیر از پدر هیچکس اطّلاع ندارد، نه فرشتگان در آسمان و نه پسر هم. 33پس برحذر و بیدار شده، دعا کنید زیرا نمیدانید که آن وقت کی میشود. 34مثل کسی که عازم سفر شده، خانهٔ خود را واگذارد و خادمان خود را قدرت داده، هر یکی را به شغلی خاصّ مقرّر نماید و دربان را امر فرماید که بیدار بماند. 35پس بیدار باشید زیرا نمیدانید که در چه وقت صاحب خانه میآید، در شام یا نصف شب یا بانگ خروس یا صبح. 36مبادا ناگهان آمده شمارا خفته یابد. 37امّا آنچه به شما میگویم، به همه میگویم، بیدار باشید!
141و بعد از دو روز، عید فِصَح و فطیر بود که رؤسای کهنه و کاتبان مترصّد بودند که به چه حیله او را دستگیر کرده، به قتل رسانند. 2لیکن میگفتند، نه در عید مبادا در قوم اغتشاشی پدید آید. 3و هنگامی که او در بیت عَنْیا در خانهٔ شمعون ابرص به غذا نشسته بود، زنی با شیشهای از عطر گرانبها از سنبل خالص آمده، شیشه را شکسته، بر سر وی ریخت. 4و بعضی در خود خشم نموده، گفتند، چرا این عطر تلف شد؟ 5زیرا ممکن بود این عطر زیادتر از سیصد دینار فروخته، به فقرا داده شود. و آن زن را سرزنش نمودند. 6امّا عیسی گفت، او را واگذارید! از برای چه او را زحمت میدهید؟ زیرا که با من کاری نیکو کرده است، 7زیرا که فقرا را همیشه با خود دارید و هرگاه بخواهید میتوانید با ایشان احسان کنید، لیکن مرا با خود دائماً ندارید. 8آنچه در قوّه او بود کرد، زیرا که جسد مرا بجهت دفن، پیشْ تدهین کرد. 9هرآینه به شما میگویم در هر جایی از تمام عالم که به این انجیل موعظه شود، آنچه این زن کرد نیز بجهت یادگاری وی مذکور خواهدشد. 10پس یهودای اسخریوطی که یکی از آن دوازده بود، به نزد رؤسای کَهَنه رفت تا او را بدیشان تسلیم کند. 11ایشان سخن او را شنیده، شاد شدند و بدو وعده دادند که نقدی بدو بدهند. و او در صدد فرصت موافق برای گرفتاری وی برآمد. 12و روز اوّل از عید فطیر که در آن فِصَح را ذبح میکردند، شاگردانش به وی گفتند، کجا میخواهی برویم تدارک بینیم تا فِصَح را بخوری؟ 13پس دو نفر از شاگردان خود را فرستاده، بدیشان گفت، به شهر بروید و شخصی با سبوی آب به شما خواهد برخورد. از عقب وی بروید، 14و به هرجایی که درآید صاحب خانه را گویید، اُستاد میگوید مهمانخانه کجا است تا فِصَح را با شاگردان خود آنجا صرف کنم؟ 15و او بالاخانهٔ بزرگ مفروش و آماده به شما نشان میدهد. آنجا از بهر ما تدارک بینید. 16شاگردانش روانه شدند و به شهر رفته، چنانکه او فرموده بود، یافتند و فِصَح را آماده ساختند. 17شامگاهان با آن دوازده آمد. 18و چوننشسته غذا میخوردند، عیسی گفت، هرآینه به شما میگویم که، یکی از شما که با من غذا میخورد، مرا تسلیم خواهد کرد. 19ایشان غمگین گشته، یکیک گفتن گرفتند که آیا من آنم و دیگری که آیا من هستم. 20او در جواب ایشان گفت، یکی از دوازده که با من دست در قاب فرو برد! 21به درستی که پسر انسان بطوری که دربارهٔ او مکتوب است، رحلت میکند. لیکن وای بر آن کسی که پسر انسان بهواسطهٔ او تسلیم شود. او را بهتر میبود که تولد نیافتی. 22و چون غذا میخوردند، عیسی نان را گرفته، برکت داد و پاره کرده، بدیشان داد و گفت، بگیرید و بخورید که این جسد من است. 23و پیالهای گرفته، شکر نمود و به ایشان داد و همه از آن آشامیدند 24و بدیشان گفت، این است خون من از عهد جدید که در راه بسیاری ریخته میشود. 25هرآینه به شما میگویم بعد از این از عصیر انگور نخورم تا آن روزی که در ملکوت خدا آن را تازه بنوشم. 26و بعد از خواندن تسبیح، به سوی کوه زیتون بیرون رفتند. 27عیسی ایشان را گفت، همانا همهٔٔ شما امشب در من لغزش خورید، زیرا مکتوب است شبان را میزنم و گوسفندان پراکنده خواهند شد. 28امّا بعد از برخاستنم، پیش از شما به جلیل خواهم رفت. 29پطرس به وی گفت، هرگاه همه لغزش خورند، من هرگز نخورم. 30عیسی وی را گفت، هرآینه به تو میگویم کهامروز در همین شب، قبل از آنکه خروس دو مرتبه بانگ زند، تو سه مرتبه مرا انکار خواهی نمود. 31لیکن او به تأکید زیادتر میگفت، هرگاه مردنم با تو لازم افتد، تو را هرگز انکار نکنم. و دیگران نیز همچنان گفتند. 32و چون به موضعی که جتسیمانی نام داشت رسیدند، به شاگردان خود گفت، در اینجا بنشینید تا دعا کنم. 33و پطرس و یعقوب و یوحنّا را همراه برداشته، مضطرب و دلتنگ گردید 34و بدیشان گفت، نَفْس من از حزن، مشرف بر موت شد. اینجا بمانید و بیدار باشید. 35و قدری پیشتر رفته، به روی بر زمین افتاد و دعا کرد تا اگر ممکن باشد آن ساعت از او بگذرد. 36پس گفت، یا اَبّا پدر، همهچیز نزد تو ممکن است. این پیاله را از من بگذران، لیکن نه به خواهش من بلکه به ارادهٔ تو. 37پس چون آمد، ایشان را در خواب دیده، پطرس را گفت، ای شمعون، در خواب هستی؟ آیا نمیتوانستی یک ساعت بیدار باشی؟ 38بیدار باشید و دعا کنید تا در آزمایش نیفتید. روح البتّه راغب است لیکن جسم ناتوان. 39و باز رفته، به همان کلام دعا نمود. 40و نیز برگشته، ایشان را در خواب یافت زیرا که چشمان ایشان سنگین شده بود و ندانستند او را چه جواب دهند. 41و مرتبه سوم آمده، بدیشان گفت، مابقی را بخوابید و استراحت کنید. کافی است! ساعت رسیده است. اینک، پسر انسان به دستهای گناهکاران تسلیم میشود. 42برخیزید برویم که اکنون تسلیم کننده من نزدیک شد. 43در ساعت وقتی که او هنوز سخن میگفت، یهودا که یکی از آن دوازده بود، با گروهی بسیار با شمشیرها و چوبها از جانب رؤسای کهنه و کاتبان و مشایخ آمدند. 44و تسلیم کننده او بدیشان نشانی داده، گفته بود، هر که را ببوسم، همان است. او را بگیرید و با حفظ تمام ببرید. 45و در ساعت نزد وی شده، گفت، یا سیّدی، یا سیّدی. و وی را بوسید. 46ناگاه دستهای خود را بر وی انداخته، گرفتندش. 47و یکی از حاضرین شمشیر خود را کشیده، بر یکی از غلامان رئیس کهنه زده، گوشش را ببرید. 48عیسی روی بدیشان کرده، گفت، گویا بر دزد با شمشیرها و چوبها بجهت گرفتن من بیرون آمدید! 49هر روز در نزد شما در هیکل تعلیم میدادم و مرا نگرفتید. لیکن لازم است که کتب تمام گردد. 50آنگاه همه او را واگذارده بگریختند. 51و یک جوانی با چادری بر بدن برهنه خود پیچیده، از عقب او روانه شد. چون جوانان او را گرفتند، 52چادر را گذارده، برهنه از دست ایشان گریخت. 53و عیسی را نزد رئیس کهنه بردند و جمیع رؤسای کاهنان و مشایخ و کاتبان بر او جمع گردیدند. 54و پطرس از دور در عقب او میآمد تابه خانهٔ رئیس کهنه درآمده، با ملازمان بنشست و نزدیک آتش خود را گرم مینمود. 55و رؤسای کهنه و جمیع اهل شورا در جستجوی شهادت بر عیسی بودند تا او را بکشند و هیچ نیافتند، 56زیرا که هرچند بسیاری بر وی شهادت دروغ میدادند، امّا شهادتهای ایشان موافق نشد. 57و بعضی برخاسته شهادت دروغ داده، گفتند، 58ما شنیدیم که او میگفت، من این هیکلِ ساخته شده به دست را خراب میکنم و در سه روز، دیگری را ناساخته شده به دست، بنا میکنم. 59و در این هم باز شهادتهای ایشان موافق نشد. 60پس رئیس کهنه از آن میان برخاسته، از عیسی پرسیده، گفت، هیچ جواب نمیدهی؟ چه چیز است که اینها در حقّ تو شهادت میدهند؟ 61امّا او ساکت مانده، هیچ جواب نداد. باز رئیس کهنه از او سؤال نموده، گفت، آیا تو مسیح پسر خدای متبارک هستی؟ 62عیسی گفت، من هستم؛ و پسر انسان را خواهید دید که برطرف راست قوّت نشسته، در ابرهای آسمان میآید. 63آنگاه رئیس کهنه جامه خود را چاک زده، گفت، دیگر چه حاجت به شاهدان داریم؟ 64کفر او را شنیدید! چه مصلحت میدانید؟ پس همه بر او حکم کردند که مستوجب قتل است. 65و بعضی شروع نمودند به آب دهان بر وی انداختن و روی او را پوشانیده، او را میزدند و میگفتند، نبوّت کن. و ملازمان او را میزدند. 66و در وقتی که پطرس در ایوان پایین بود،یکی از کنیزان رئیس کهنه آمد 67و پطرس را چون دید که خود را گرم میکند، بر او نگریسته، گفت، تو نیز با عیسی ناصری میبودی؟ 68او انکار نموده، گفت، نمیدانم و نمیفهمم که تو چه میگویی! و چون بیرون به دهلیز خانه رفت، ناگاه خروس بانگ زد. 69و بار دیگر آن کنیزک او را دیده، به حاضرین گفتن گرفت که این شخص از آنها است! 70او باز انکار کرد. و بعد از زمانی حاضرین بار دیگر به پطرس گفتند، در حقیقت تو از آنها میباشی زیرا که جلیلی نیز هستی و لهجه تو چنان است. 71پس به لعن کردن و قسم خوردن شروع نمود که آن شخص را که میگویید نمیشناسم. 72ناگاه خروس مرتبه دیگر بانگ زد. پس پطرس را بهخاطر آمد آنچه عیسی بدو گفته بود که قبل از آنکه خروس دو مرتبه بانگ زند، سه مرتبه مرا انکار خواهی نمود. و چون این را بهخاطر آورد، بگریست.
151بامدادان، بیدرنگ رؤسای کهنه با مشایخ و کاتبان و تمام اهل شورا مشورت نمودند و عیسی را بند نهاده، بردند و به پیلاطُس تسلیم کردند. 2پیلاطُس از او پرسید، آیا تو پادشاه یهود هستی؟ او در جواب وی گفت، تو میگویی. 3و چون رؤسای کهنه ادّعای بسیار بر او مینمودند، 4پیلاطُس باز از او سؤال کرده، گفت، هیچ جواب نمیدهی؟ ببین که چقدر بر تو شهادت میدهند! 5امّا عیسی باز هیچ جواب نداد، چنانکه پیلاطُس متعجّب شد. 6و در هر عید یک زندانی، هر که را میخواستند، بجهت ایشان آزاد میکرد. 7و براَبّا نامی با شُرکای فتنه او که در فتنه خونریزی کرده بودند، در حبس بود. 8آنگاه مردم صدا زده، شروع کردند به خواستن که برحسب عادت با ایشان عمل نماید. 9پیلاطُس در جواب ایشان گفت، آیا میخواهید پادشاه یهود را برای شما آزاد کنم؟ 10زیرا یافته بود که رؤسای کهنه او را از راه حسد تسلیم کرده بودند. 11امّا رؤسای کهنه مردم را تحریض کرده بودند که بلکه براَبّا را برای ایشان رها کند. 12پیلاطس باز ایشان را در جواب گفت، پس چه میخواهید بکنم با آن کس که پادشاه یهودش میگویید؟ 13ایشان بار دیگر فریاد کردند که او را مصلوب کن! 14بدیشان گفت، چرا؟ چه بدی کرده است؟ ایشان بیشتر فریاد برآوردند که او را مصلوب کن. 15پس پیلاطس چون خواست که مردم را خشنود گرداند، براَبّا را برای ایشان آزاد کرد و عیسی را تازیانه زده، تسلیم نمود تا مصلوب شود. 16آنگاه سپاهیان او را به سرایی که دارالولایه است برده، تمام فوج را فراهم آوردند 17و جامهای قرمز بر او پوشانیدند و تاجی از خار بافته، بر سرش گذاردند 18و او را سلام کردن گرفتند که سلام ای پادشاه یهود! 19و نی بر سر او زدند و آب دهان بر وی انداخته و زانو زده، بدو تعظیم مینمودند. 20و چون او را استهزا کرده بودند، لباس قرمز را از وی کَنده، جامه خودش را پوشانیدند و او را بیرون بردند تا مصلوبش سازند. 21و راهگذری را شمعون نام، از اهل قیروان که از بلوکات میآمد، و پدر اِسکندَر و رُفَس بود، مجبور ساختند که صلیب او را بردارد. 22پس او را به موضعی که جُلجُتا نام داشت، یعنی محّل کاسهٔ سر بردند 23و شراب مخلوط به مُرّ به وی دادند تا بنوشد لیکن قبول نکرد. 24و چون او را مصلوب کردند، لباس او را تقسیم نموده، قرعه بر آن افکندند تا هر کس چه بَرَد. 25و ساعت سوم بود که اورا مصلوب کردند. 26و تقصیر نامه وی این نوشته شد، پادشاه یهود. 27و با وی دو دزد را یکی از دست راستو دیگری از دست چپ مصلوب کردند. 28پس تمام گشت آن نوشتهای که میگوید، از خطاکاران محسوب گشت. 29و راهگذران او را دشنام داده و سر خود را جنبانیده، میگفتند، هان ای کسی که هیکل را خراب میکنی و در سه روز آن را بنا میکنی، 30از صلیب به زیر آمده، خود را برهان! 31و همچنین رؤسای کهنه و کاتبان استهزاکنان با یکدیگر میگفتند، دیگران را نجات داد و نمیتواند خود را نجات دهد. 32مسیح، پادشاه اسرائیل، الآن از صلیب نزول کند تا ببینیم و ایمان آوریم. و آنانی که با وی مصلوب شدند، او را دشنام میدادند. 33و چون ساعت ششم رسید، تا ساعت نهم تاریکی تمام زمین را فرو گرفت. 34و در ساعت نهم، عیسی به آواز بلند ندا کرده، گفت، ایلوئی ایلوئی، لَماَ سَبَقْتَنی؟ یعنی، الٰهی الٰهی چرا مرا واگذاردی؟ 35و بعضی از حاضرین چون شنیدند گفتند، الیاس را میخواند. 36پس شخصی دویده، افنجی را از سرکه پُر کرد و بر سر نی نهاده، بدو نوشانید و گفت، بگذارید ببینیم مگر الیاس بیاید تا او را پایین آورد. 37پس عیسی آوازی بلند برآورده، جان بداد. 38آنگاه پرده هیکل از سر تا پا دوپاره شد. 39و چون یوزباشی که مقابل وی ایستاده بود، دید که بدینطور صدا زده، روح را سپرد، گفت، فیالواقع این مرد، پسر خدا بود. 40و زنی چند از دور نظر میکردند که از آن جمله مریم مجدلیّه بود و مریم مادر یعقوبِ کوچک و مادر یوشا و سالومَه، 41که هنگام بودن او در جلیل پیروی و خدمت او میکردند. و دیگر زنان بسیاری که به اورشلیم آمده بودند. 42و چون شام شد، از آنجهت که روز تهیه یعنی روز قبل از سَبَّت بود، 43یوسف نامی از اهل رامه که مرد شریف از اعضای شورا و نیز منتظر ملکوت خدا بود آمد و جرأت کرده نزد پیلاطُس رفت و جسد عیسی را طلب نمود. 44پیلاطُس تعجّب کرد که بدین زودی فوت شده باشد. پس یوزباشی را طلبیده، از او پرسید که آیا چندی گذشته وفات نموده است؟ 45چون از یوزباشی دریافت کرد، بدن را به یوسف ارزانی داشت. 46پس کتانی خریده، آن را از صلیب به زیر آورد و به آن کتان کفن کرده، در قبری که از سنگ تراشیده بود نهاد و سنگی بر سر قبر غلطانید. 47و مریم مَجدَلیَّه و مریم مادر یوشا دیدند که کجا گذاشته شد.
161پس چون سَبَّت گذشته بود، مریممجدلیّه و مریم مادر یعقوب و سالومه حنوط خریده، آمدند تا او را تدهین کنند. 2و صبح روز یکشنبه را بسیار زود وقت طلوع آفتاببر سر قبر آمدند. 3و با یکدیگر میگفتند، کیست که سنگ را برای ما از سر قبر بغلطاند؟ 4چون نگریستند، دیدند که سنگ غلطانیده شده است زیرا بسیار بزرگ بود. 5و چون به قبر درآمدند، جوانی را که جامهای سفید دربرداشت بر جانب راست نشسته دیدند. پس متحیّر شدند. 6او بدیشان گفت، ترسان مباشید! عیسی ناصری مصلوب را میطلبید؟ او برخاسته است! در اینجا نیست. آن موضعی را که او را نهاده بودند، ملاحظه کنید. 7لیکن رفته، شاگردان او و پطرس را اطّلاع دهید که پیش از شما به جلیل میرود. او را در آنجا خواهید دید، چنانکه به شما فرموده بود. 8پس بزودی بیرون شده از قبر گریختند زیرا لرزه و حیرت ایشان را فرو گرفته بود و به کسی هیچ نگفتند زیرا میترسیدند. 9و صبحگاهان، روز اوّلِ هفته چون برخاسته بود، نخستین به مریم مجدلیّه که از او هفت دیو بیرون کرده بود ظاهر شد. 10و او رفته اصحاب او را که گریه و ماتم میکردند خبر داد. 11و ایشان چون شنیدند که زنده گشته و بدو ظاهر شده بود، باور نکردند. 12و بعد از آن به صورت دیگر به دو نفر از ایشان در هنگامی که به دهات میرفتند، هویدا گردید. 13ایشان رفته، دیگران را خبر دادند، لیکنایشان را نیز تصدیق ننمودند. 14و بعد از آن بدان یازده هنگامی که به غذا نشسته بودند ظاهر شد و ایشان را بهسبب بیایمانی و سخت دلی ایشان توبیخ نمود زیرا به آنانی که او را برخاسته دیده بودند، تصدیق ننمودند. 15پس بدیشان گفت، در تمام عالم بروید و جمیع خلایق را به انجیل موعظه کنید. 16هر که ایمان آورده، تعمید یابد نجات یابد و امّا هر که ایمان نیاورد بر او حکم خواهد شد. 17و این آیات همراه ایمانداران خواهد بود که به نام من دیوها را بیرون کنند و به زبانهای تازه حرف زنند 18و مارها را بردارند و اگر زهر قاتلی بخورند، ضرری بدیشان نرساند و هرگاه دستها بر مریضان گذارند، شفا خواهند یافت. 19و خداوند بعد از آنکه به ایشان سخن گفته بود، به سوی آسمان مرتفع شده، به دست راست خدا بنشست. 20و ایشان بیرون رفته، در هر جا موعظه میکردند و خداوند با ایشان کار میکرد و به آیاتی که همراه ایشان میبود، کلام را ثابت میگردانید.